خانلری عزیز، نوستالژی تو رو هم به گریه می‌نداخته؟

این روزا بیشتر وقتی که برای درس خوندن می‌ذارم اختصاص داره به تاریخ زبان. دلیل اصلی‌ش هم اینه که مباحث این درس خیلی برام جدیده، هرچند که دو سال پیش هم یه بار رفته بودم سراغش و حاصلش شده بود پهلوی یاد گرفتن و چندتا مقاله و کتاب تورق کردن از صادقی و ابوالقاسمی و دیگه ته‌تهش نگاه کردن به فرهنگ ریشه‌شناختی حسن‌دوست. اما حالا می‌بینم چقدر خالی‌ام و چقدر باید بخونم و چقدر باید خوب فکر کنم. حاصل همۀ این خوندن‌ها همین سومی هم باشه، من بیشترین بازدهی رو داشته‌م تو این روزا. تاریخ زبان خوندن روح آدمو تازه می‌کنه. حس می‌کنی داری با یه موجود زنده توی ذهنت آشنا می‌شی و داری گرد زوایا و خبایاش می‌گردی. نمی‌دونی و نمی‌تونی هم بدونی که اون اول اول چه شکلی بوده، ولی خوب که نگاه کنی می‌فهمی چه‌جوری بزرگ شده، تغییر کرده. دوست پیدا کرده و باهاشون نشست‌وبرخاست کرده و ازشون کلی چیز یاد گرفته. بعد از صدها سال مطالعه هنوز نقاط تاریکی توی زندگی‌ش وجود داره که هر لحظه ممکنه با کشف یه سند تاریخی جدید از ابهام دربیاد و روشن بشه. هیجان‌انگیزه.

یکی از کتابایی که توی این مطالعات خیلی به کار می‌آد و مرتب هم بهش ارجاع داده می‌شه تاریخ زبان فارسی مرحوم خانلریه که خاک بر او خوش باد. همون چند فصل اول جلد اول آدم حساب کار دستش می‌آد نتیجۀ سال‌های سال بررسی دقیق و آزمایش‌های متعدد یه استاد برجسته پیش روشه. البته من همین الان هم مسائل و ابهاماتی روش‌شناختی تو کل کار برام مطرحه که از ندونستن خودمه، ولی در اینکه این کتاب باید خوب خونده و فهمیده بشه کسی شکی نداره که اگه داره باید به او شک کرد. عصرا چند ساعتی می‌خونیمش، من و محبوبم، و سؤالامونو با هم مطرح می‌کنیم تا اگه می‌تونیم به هم کمک کنیم.

الان که تقریباً آخرای جلد سومیم برگشتم تا به یه مبحثی از جلد اول نگاه بندازم. یادداشت‌هامو نگاه کردم اول تا حدود صفحه‌ش رو پیدا کنم، اما چشمم افتاد به یه برگۀ دیگه. مرحوم خانلری تو جلد اول این کتاب می‌خواد توضیح بده که لفظ «ایران» تو متنای عربی پدیدۀ متأخریه و عرب‌ها به ایران می‌گفته‌ن «فارس» و منظورشون واقعاً ایران بوده، نه سرزمین فارس صرفاً. برای اثبات حرفش چندتا شاهد می‌آره. یکی‌ش نقل‌قولیه از معجم البلدان یاقوت حموی: «سرزمین فارس در دوران قدیم پیش از اسلام میان رود بلخ تا مرز آذربایجان و ارمنستان فارسی (ایرانی) تا فرات به سوی خاک عربستان و عمان و مکران و تا کابل و طخارستان بوده، و این باصفاترین و معتدل‌ترین قسمت جهان است.» دوباره نگاه می‌کنم. تو روزگاری باصفاترین و معتدل‌ترین قسمت جهان بوده‌ای! چقدر بار معنایی این دو صفت سنگینه. دلم می‌لرزه وقتی بهش فکر می‌کنم. یعنی چه شکلی بوده‌ای عزیز من؟ چشم‌هات از شادی می‌درخشیدن؟

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

امشب یا همون دیشب یا دقیقاً اون ساعتی که من فکرشو هم نمی‌کردم، به عجیب‌ترین و غیرمنتظره‌ترین شکل ممکن غافل‌گیر شدم. زنگ درو زدن و من رفتم پایین و یه بسته گرفتم. هدیه‌های تولدم بود، تولدی که یه ماهی ازش می‌گذره. یکی‌شون برام دوتا یادداشت خیلی قشنگ هم گذاشته بود و اون یکی برام همراه هدیه‌ش یه نامهٔ واقعی فرستاده بود، توی پاکت پست، با اسم فرستنده و گیرنده، با در بسته. خدا می‌دونه با هر کلمه از نامهٔ مفصل زیباش، جمله‌های بامعنی و قشنگش چه‌جوری دلم رو توی سینه‌م لرزوند و شادم کرد و به گریه انداختم. نور چشمم شد دستخطش. بهش گفتم: «من اگه توی افسانه‌ها زندگی می‌کردم و یه روز بزرگ‌ترین غول آرزو از درخشان‌ترین چراغ جادو درمی‌اومد بیرون و می‌پرسید: «خب، چی می‌خوای؟» و من بهش می‌گفتم: «خوشبختی.»، بازم آرزوم برآورده نمی‌شد این‌طور که الان با تو دارم هر لحظه زندگی می‌کنمش.» آه ای خوشبختی پیدا‌شدهٔ روزگار من! وای، من چقدر خوشبختم که دوست خوبم رو کنارم دارم و یار نازنینم رو هم.