دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

امشب یا همون دیشب یا دقیقاً اون ساعتی که من فکرشو هم نمی‌کردم، به عجیب‌ترین و غیرمنتظره‌ترین شکل ممکن غافل‌گیر شدم. زنگ درو زدن و من رفتم پایین و یه بسته گرفتم. هدیه‌های تولدم بود، تولدی که یه ماهی ازش می‌گذره. یکی‌شون برام دوتا یادداشت خیلی قشنگ هم گذاشته بود و اون یکی برام همراه هدیه‌ش یه نامهٔ واقعی فرستاده بود، توی پاکت پست، با اسم فرستنده و گیرنده، با در بسته. خدا می‌دونه با هر کلمه از نامهٔ مفصل زیباش، جمله‌های بامعنی و قشنگش چه‌جوری دلم رو توی سینه‌م لرزوند و شادم کرد و به گریه انداختم. نور چشمم شد دستخطش. بهش گفتم: «من اگه توی افسانه‌ها زندگی می‌کردم و یه روز بزرگ‌ترین غول آرزو از درخشان‌ترین چراغ جادو درمی‌اومد بیرون و می‌پرسید: «خب، چی می‌خوای؟» و من بهش می‌گفتم: «خوشبختی.»، بازم آرزوم برآورده نمی‌شد این‌طور که الان با تو دارم هر لحظه زندگی می‌کنمش.» آه ای خوشبختی پیدا‌شدهٔ روزگار من! وای، من چقدر خوشبختم که دوست خوبم رو کنارم دارم و یار نازنینم رو هم.

نظرات 1 + ارسال نظر
نگارا پنج‌شنبه 7 فروردین 1399 ساعت 04:39

من روزی همینجوری سرپرایز شده بودم برای تولدم
با همین مدل
و همین حمله هارو هم بهش گفتم
عزیزم برات خیلی خوشبختی میخوام
و برای این رابطه دوامی ابدی بدون قطع شدن در بینش..
اگر هم سرانجام مارو بپرسی
چهارسال پیش بعد از حدود پنج سال جداشدیم.. و امسال بعد از یکسال بیخبری مطلق دوطرفه... چندروز بعد از تولدم بهم پیام داد:)
باورم نمیشد
هرچند برای برگشتندنبود انگار.. ولی من هنوز هم منتطرم. برامون دعاکن

سلام عزیزم.
ممنونم از آرزوهای قشنگت. نمی‌دونی چقدر خوشحال شدم! معجزهٔ وبلاگ‌نویسی همینه؛ دو نفر که هیچ همو نمی‌شناسن ناگهان قلب‌هاشون به هم وصل می‌شه.
امیدوارم هرچی که پیش می‌اد برات، سلامتی و خیریت هر دوتون توش باشه، واقعاً امیدوارم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد