ای داد، ای بیداد

دم‌غروب گفتم اصلاً ولش کن، امشب حاضری. حالا پا شو حاضری رو حاضر کن. دلم نون تازه می‌خواست. رفتم نونوایی و دوتا بربری گرد کنجدی گرفتم. بعدش اومدم سوپرمارکت که شیر و پنیر بگیرم. از در که اومدم تو، از بغل یه خانومی رد شدم که سرش پایین بود و توی قفسهٔ نونا رو می‌گشت. داشتم در یخچالو می‌بستم که خانومه به آقا منصور گفت: «از این نونایی که این خانوم دارن می‌خوام. ندارید؟» سرمو چرخوندم سمتش. یه خانوم شصت‌وپنج هفتاد سالهٔ خوش‌قیافه و مرتب، با مانتوی تمیز کرم و روسری ابریشمی و کفش تابستونی. یه پتوی مچاله‌شده هم دستش بود. ابرو بالا انداخت و گفت که نه. به خانومه گفتم: «قابل شما رو نداره. حالا که دلتون خواسته از همین بردارید.» هی می‌گفت نه، زشته. ببخشید اصلاً همچین حرفی زدم دختر قشنگم. انقدر اصرار کردم که قبول کرد. توی همین فاصله خریدامو حساب کردم و اومدم بیرون. اونم دنبالم راه افتاد و همه‌ش می‌گفت عزیزم ببخشید. منم هی می‌گفتم اصلاً این باعث افتخارمه که خانومی مثل شما رو دیدم و برکت خدا رو از من قبول کردید و هزار جور تعارف. واقعاً معذب بود؛ تا نصفش نکرد هم آروم نشد. تیکهٔ بزرگ‌ترشو پس داد به خودم، گفت: «من تنهام. همین بسمه.»

تو تاریکی دم‌غروب آروم قدم زدیم. پرسید: «هوا خوبه؟ خیلی سرد نیست، نه؟» تا اومدم بگم نه، گفت: «آخه این بچه رو پیچیده‌م دور ژاکت و پتو اورده‌مش بیرون. سرما نخوره دخترم؟» نگاه کردم، دیدم یه عروسک پشمالو فرو رفته بود تو یه پتوی قلابی آبی. دوباره به چشماش نگاه کردم، هیچی جز صداقت و سادگی نبود. گفتم: «نه، خوبه. سرما نمی‌خوره.» بعد پرسیدم: «می‌دونید خونه‌تون کجاست؟» کوچهٔ خودمونو گفت. منم با خودم گفتم پس تا دم خونه می‌برمش، حواسش جمع نیست. توی راه هنوز می‌پرسید که زشت نبود نونو ازت گرفتم، منم می‌گفتم نه. رسیدیم به پلاکی که گفته بود. ازش پرسیدم: «همینه؟» گفت نه. دسته‌کلیدشو دست گرفته بود و آه می‌کشید. گفت: «تو برو مادر. فکر کردی من یادم می‌اد خونه‌م کجاست؟ باید کلی بگردم.» دلم از جا کند. گفتم منم باهاتون می‌ام. یکی‌دو بار کوچه رو بالا و پایین کردیم. همه‌ش با یه صدای نرم و محزون می‌گفت «داد از غم تنهایی». من هیچی نمی‌تونستم بگم. ازم خواهش کرد برم خونه‌مون. گفت خیالم راحت باشه و صد بار تشکر کرد. 

کفشامو که دراوردم، نشستم جلوی در. ده دقیقه اشک ریختم. به زمین و زمان لعنت می‌فرستادم. بعد یهو دوزاری‌م افتاد که ای وای! چرا ولش کردی؟ پا شو برگرد و پیداش کن. برگشتم و کل راهی رو که با هم اومده بودیم، نگاه کردم اما نبود. پیداش نکردم. غمگین‌تر برگشتم خونه. حالا چی؟ خونه‌شو پیدا کرده؟ چی خورده با اون نونه؟ چقدر برای عروسکش حرف زده؟ چی بهش گفته؟ وقتی دراز کشیده رو تختش و این‌شون به اون‌شون می‌شده، بغض داشته از تنهایی و بی‌کسی‌ش، درست وقتی که از قضای روزگار حالا اونه که نیاز داره عزیزاش دستی به سر و گوشش بکشن، پیشش باشن؟

یعنی یه نفر بیست سال دیگه، جلوی یه دکه تو خیابون بابای منو سرگردون و خسته پیدا می‌کنه؟ اصلاً من چی؟ من پنجاه سال دیگه خونه‌م کجاست؟

نظرات 2 + ارسال نظر
Neg شنبه 20 مهر 1398 ساعت 19:56

آخ قلبم. :'(

انسان سه‌شنبه 16 مهر 1398 ساعت 23:29 http://1398siyah.blogsky.com

سلام
نمیدونم چرا هر کی خیلی ببخشید بدبخت رو میگیم نکنه ماهم مثل اینا بشیم

این سطحی‌ترین برداشتی بود که می‌شد کرد از نوشتهٔ من. ممنونم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد