مامان بالأخره رضایت داد که استراحت کنه از خونهتکونی و جمعوجور؛ در نتیجه من الآن حکم یک اسیر آزادشده رو دارم که دلش میخواد از روزهای بردگیش یه رمان چهارجلدی دربیاره. منِ عاشقتمیزکردن دیگه کم آوردم. خدا تنتو سالم نگه داره مامان جان!
از چهارشنبهی هفتهی پیش تا حالا از اتاقم به اندازهی دو تا گونی آشغال دراوردم بیرون. همگان رو در شگفتی فروبردم و حتی خودم هم فکرشو نمیکردم انقدر خرتوپرت داشتهباشم تو این کشوها و کمدا. جمعه اتاقم مثل دستهی گل بود. الآن باز بههمریختهس. عصبی شدم به خدا دیگه!
از صبح یه عالمه اتوکشی داشتم؛ ناهار پختم برای تیم بینظیر کیانای نقنقو و مامان غرغرو؛ روبالشی دوختم و ملافهها رو باهاری کردم. نمیدونم چرا ولی حس نمیکنم عیده. با این که جمعه رفتیم خرید و یه عالمه تو خیابونایی چرخیدیم که پر بودن از سنبلهای رنگیرنگی و دستفروشایی که هوار میکشیدن و مردمی که با لبخندای گنده لباس و کیف و کفش میخریدن و همهی چیزی که بهش میگم تهران شب عید، جلو چشم بود ولی بازم حس نمیکنم تغییر بزرگی قراره اتفاق بیفته؛ یه سال جدید شروع شه! دلم انگار حسوحالش بهاری نیست. شکل همون دم غروبای روزای کوتاه آذر و دیه. غمگین نیستما. نمیدونم.
پنجشنبه صبح در حالی که اخمامو ریختهبودم تو هم و داشتم غر میزدم، مامان درو باز کرد و پرستو و نیکتا و شقایق غافل گرفتنم. چسبید. وسط یه عالمه حس بد اون روزهام، بدجوری چسبید و خوشحالم کرد. از خونه رفتیم مدرسه. کارگاه هنری 96. حس عجیبی بود راستش. همهش با خودم میگفتم اه من پارسال اون بالا بودم. ما فلان کارو کردیم. این جوری شد؛ اون جوری شد. جدیجدی همهی فعلام ماضی بود. پیوند خوردهم به تاریخ دیگه؛ چه بخوام چه نخوام. از چند تا بخشش که بگذریم، کارگاه خوبی بود. همهشون خوشحال بودن. «ریرا»شون هم سرخابی بود با راهراههای صورتی کمرنگ. حالا دیگه اونام یه نشونه دارن از خودشون تا سالهای سال که تکرار میشه و میمونه.
از مدرسه رفتیم یه کافهی زیبا و طی عملیاتی انتحاری سه وعدهی غذایی رو بر خودمون روا دونستیم. پاستا و سیبزمینی و سالاد و نوشیدنی و فلان. هی منو رو میگرفتیم و یه چیز دیگهم اضافه میکردیم. وقتی اومدیم بیرون، پرستو میگفت کلسترولم بالا رفته و خب باورشون نمیشد که من از همهشون بیشتر خوردم. تازه بازم جا داشتم ولی جلومو گرفتن. انقدر خندیدیم که تا ابد میتونم یه لانگ شات از خودمون بیارم تو ذهنم در حالی که دارم اشک چشمامو پاک میکنم و اونا هم ولو شدن رو کاناپهی جلوم و چالای کنار چشم نیکتا و از معدود خندههای با دهن خیلی باز پرستو. یه حسی هم تو عکس جاریه که من دارم با خودم میگم بهراستی صلت کدام قصیدهاید آخه قشنگمشنگا؟
دیروز باغ کتاب بودم. دلم میخواست بشینم رو زمین و تکتک قفسهها رو نگاه کنم و چند تا کتاب خوب بخرم ولی وقتش نبود. به جاش یادم افتاد به اون روزی که میخواستم از انقلاب دیوان رودکی بگیرم و نشد و اولین باری که اومدم باغ کتاب چشمم خورد به قفسهای که رودکی و منوچهری و فرخی باادب و تروتمیز نشستهبودن کنار هم ولی خب بازم نشد که در آغوش بگیرم آقا رودکی رو. دیدم دیگه وقتشه که بیاد بشینه ور دل خودم. خلاصه که «دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد» آره. راستی! تا حالا شده تو اتوبوس از یه نفر خداحافظی کنید و سی ثانیه بعد حس کنید دلتون براش تنگ شده؟
من همچنان معتقدم اسفند تازه باید شروع میشد الآن. بابا من هول شدم! استرس گرفتم. یعنی الآن باید بدونم سالی که گذشت چگونه بود و سال بعد قراره چی کار کنم و فیلان و بهمان؟ الآن پنیک کردم. شب با خودم فکر میکنم. شایدم اومدم این جا بلندبلند فکر کردم.
پ.ن: باهار عطر نرگس نداره که؛ داره؟
حاجی نمیتونی تو لانگشات چنین تصویری داشتهباشی، مدیوملانگشات بهتر باشه واسهش بهنظرم، یا شایدم لانگمدیومشات، الان یادم نیست.
مثگه باس بهش فکر کنیم، ولی منم حس و حالش رو ندارم. و حتا همون که داره سال جدید میشه تا کمتر از دوازده ساعت دیگه!
جِ پ.ن. خیر، نداره.
الهی قربونت برم که انقدر فلانی. =))) حالا خیلیم لانگ نه؛ قبول دارم. همون میدیوم. :دی
خوب باشه برامون نگار. :)