راستی راستی بزرگ شدهایم. اگر نقش بازی نکرده باشیم برای هم -و از اشکهایی که میدونم میریزی و میدونی میریزم گاه و بیگاه، گزیری نیست- با هم بزرگ شدهایم، خیلی هم. زیباست و تحسینبرانگیز.
فکر میکنم؛ انقدر فکر میکنم که بعد از یه ساعت یهو به خودم میام و عصبی و مضطرب میشم. بعد دلم میخواد کلهٔ خودمو بکَنم، بندازمش رو هوا و با پا جوری بزنم زیرش که بیفته چند ده متر اونورتر از جایی که بقیهٔ من هست.
داشتم فکر میکردم عنوان این پستا رو میذاشتم نوروزنامه، ها؟
باید بنویسم، وگرنه خفه میشما. شایدم زوده. وقتش کیه؟ نکنه هفتهٔ بعد، همین موقع؟!
ایراد نداره. باید مطمئن باشم. هر چقدر فکر میکنم، ذهنم محکمتر و منظمتر میشه. اما امان از تصمیمهایی که تقریباً میدونی درست و منطقیان و نزدیک به مصلحتی که ازش سر درمیاری، اما دلت نمیده که انجامشون بدی. امان امان! نمیتونم توضیح بدم چقدر حس مزخرفیه، آمیختهای از ضعف و نگرانی و خودآزاری و اندوه. که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی به خدا.
خوابیدم! اون یه عالمه ساعتی رو که میخواستم، دیروز خوابیدم. میتونید عید رو از من بگیرید. من دیگه باهاش کاری ندارم.
رفتم پیش جوجگان امروز. تو این مدت چند باری دلم خواست بهشون بگم بیاید یه عکس یادگاری بگیریم ولی نشاطش نبود. اما خب فکر هم نمیکردم قراره منو بندازن تو چرخ خرید و دورم وایسن و به دوربین بخندیم! قشنگه، هم لبخندشون، هم حسوحالشون، هم تلاششون. اگه حرفم تصنعی و بیخود به نظر نمیاومد بهشون میگفتم همین خندههاتونه که سالها بعد ته دلتونو روشن میکنه؛ نتیجه و مدال و اینا گو مباش. به خدا که راسته.
دیشب با کسری و محمد رفتیم سینما. رحمان ۱۴۰۰ قطعاً تباهترین فیلمی بود که میتونستیم ببینیم. ولی محمد خیلی راحت به خنده درمیاومد. بعد این همه سال اینو فهمیدم و خیلی به دلم نشست. چون قراره تمرین خودمم باشه. خوش گذشت. الویه خوردیم تو ماشین. بارون میزد، شیشهها پایین بود و میخوندیم: «بر تو و آن خاطر آسوده سوگند...»
دیشب خواب دیدم تو مجلس سماع ابوسعیدم.
برای اولین بار، بهجز خونهٔ مامان زهرام و دایی که هر سال عید با کله و شادانه میرم، یه گلدون بنفش خریدم و رفتم عیددیدنی دوتا از مهمترین آدمهای زندگیم، با دوتا دوست خوب. و چقدر خوش گذشت! چای خوردیم و شکلات و چیزهای خوشمزهای مثل پرتقال با دلار و آبهویجبستنی، گمانه بازی کردیم و شاهد کوفتن بر سر مهرهٔ قرمز بودیم و قهقهه زدیم. مبهوت کتابخونهشون بودم، آنچه خواهم داشت تا چند سال بعد، و تو دلم سادگی و قشنگیشونو تحسین میکردم. بغلم کرد و بعد یه ماچ محکم گفت: «بازم بیا.» تو راه با خودم فکر میکردم حتماً اونا هم به اندازهٔ من خوشحال شدن.
روزهای اول عید خیلی معمولی، خیلی خیلی معمولی گذشت. کار گرفته بودم که سرم گرم باشه، زیاد فکر نکنم ولی چون وقتم دست خودم نبود، باعث اضطرابم شد مقداری. اما فکر میکنید آدم شدم و دور کار در تعطیلات رو خط کشیدم؟ حاشا و کلا! کار جدید! بهبه! درس هم میخونم. خوندنم میاد اما یه عالمه تکلیف نوشتنی دارم و تمرکز انجام دادنشونو نه.
دلم برای چند ساعت فارغ شدن از فکر و خیال تنگ شده بود. لازمم بود امروز. کم نخوابیدما، ولی اونجوری که هرچقدر خواستم بخوابم و برنامهای نباشه که پا شم از تخت براش، نشده هنوز. اینم انجام بدم و برنامهای که پریروزا نوشتم، عیدم رو مفید و زیبا مییابم.