کیانا در نوروز چه می‌کند؟ (قسمت اول)

برای اولین بار، به‌جز خونهٔ مامان زهرام و دایی که هر سال عید با کله و شادانه می‌رم، یه گلدون بنفش خریدم و رفتم عیددیدنی دوتا از مهم‌ترین آدم‌های زندگیم، با دوتا دوست خوب. و چقدر خوش گذشت! چای خوردیم و شکلات و چیزهای خوشمزه‌ای مثل پرتقال با دلار و آب‌هویج‌بستنی، گمانه بازی کردیم و شاهد کوفتن بر سر مهرهٔ قرمز بودیم و قهقهه زدیم. مبهوت کتابخونه‌شون بودم، آنچه خواهم داشت تا چند سال بعد، و تو دلم سادگی و قشنگی‌شونو تحسین می‌کردم. بغلم کرد و بعد یه ماچ محکم گفت: «بازم بیا.» تو راه با خودم فکر می‌کردم حتماً اونا هم به اندازهٔ من خوشحال شدن.

روزهای اول عید خیلی معمولی، خیلی خیلی معمولی گذشت. کار گرفته بودم که سرم گرم باشه، زیاد فکر نکنم ولی چون وقتم دست خودم نبود، باعث اضطرابم شد مقداری. اما فکر می‌کنید آدم شدم و دور کار در تعطیلات رو خط کشیدم؟ حاشا و کلا! کار جدید! به‌به! درس هم می‌خونم. خوندنم می‌اد اما یه عالمه تکلیف نوشتنی دارم و تمرکز انجام دادنشونو نه.

دلم برای چند ساعت فارغ شدن از فکر و خیال تنگ شده بود. لازمم بود امروز. کم نخوابیدما، ولی اون‌جوری که هرچقدر خواستم بخوابم و برنامه‌ای نباشه که پا شم از تخت براش، نشده هنوز. اینم انجام بدم و برنامه‌ای که پریروزا نوشتم، عیدم رو مفید و زیبا می‌یابم.


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد