اندروا

موضوع مقاله‌مو که به امامی گفتم، ابروهاش پرید بالا. بعد تو چشماش ذوق و تحسین دیدم. گفت برو روش کار کن که خوبه، خیلی هم خوبه.

دیروز بغل فردوسی سر شقایق داد کشیدم که چرا مدادرنگی‌هامو ریخته رو زمین و بعد زدم زیر گریه.

مینا برام شکلات اورد و باز زدم زیر گریه.

کلی بوک‌مارک خریدم برای نویدا. دلم می‌خواد با یه کتاب قشنگ هدیه بدم بهش.

این هفته نرفتم سر کار و خیلی خوشحالم.

دیشب خواب دیدم داره بهم می‌گه دعا کن امتحانمو خوب بدم. نصف‌شب بیدار شدم و از خوابی که دیده بودم، زدم زیر گریه.

به طور میانگین روزی سه‌تا مسکّن می‌خورم ولی تسکینی حس نمی‌کنم.

سارا از جزوهٔ عربی چندتا سؤال پرسید. اولش فکر کردم غلط پیدا کرده، بعد دیدم نه. یه نفس راحت کشیدم.

دارم فکر می‌کنم چه‌جوری با این وضعیت جسمی برم نمایشگاه و کتابامو بخرم. فکر کنم باید چند روز برم، چند نوبت.

بیش از هزار بار دلدور عدنان رو گوش دادم این هفته. ده درصدشم نمی‌فهمم، فقط می‌تونم تکرارش کنم. خیلی قشنگه به نظرم. شاید برم ترکی یاد بگیرم.

بعد هفت ماه آزگار در قلبم احساس شادی می‌کردم که یه «آدم» پیدا کردم تو اون خراب‌شده، که الحمدلله اونم باهام قهر کرده. صبحی منو دید، و من ندیدمش (نیکتا گفت که رد شد و نگات کرد) و خب می‌تونست فقط یه سلامی بده و بگذره. خب نخواست. به درک! منم باهاش چشم‌تو‌چشم شدم و سلام ندادم. به درک! البته من قهر نبودم، و شعور دارم که کوچیک‌ترم؛ اما بغض داشتم. اگه حرف می‌زدم ضایع می‌شد. باری، مطمئن شدم برای «هیچ‌کس» مهم نیستم اون‌جا. به درک!

اگه دوشنبه می‌رفتم حلقه حالم بهتر می‌شد یعنی؟

سینا دیروز اومده بود دانشگاه. رفتیم جلوی پژوهش و با هم به نتیجه‌ای رسیدیم که برای شقایق تلخ بود: در واز د کوالیتی!

به پلی‌لیستم احساس تهوّع دارم.

فکر کنم درستش اینه که گلستانمو حذف اضطراری کنم. من تکلیفای موسوی رو چی‌کار کنم آخه؟!

می‌ترسم ای سایه، می‌ترسم ای دوست و از این گریه‌ها.

استیکر لپ‌تاپ ساجده رو چسبوندیم و خیلی خوشگل شد.

فکر کنم بهراد بود یا کی، گفت دستور الکاتب بخونم اما کتاب رسماً ایلخانیه. به کارم نمی‌اد.

فکر کنم هنوز درست نفهمیدم که چقدر همه‌جا خالی و همه‌چیز سنگینه. قلبم افتاده کف پام؛ راه که می‌رم، درد می‌گیره.

اندروا. [اَ دَ] (ص مرکب) سرنگون، آویخته و‌ واژگون.


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد