قرصهایش را با نصفلیوان آب میاندازد بالا، چراغهای هال و آشپزخانه را خاموش میکند تا خانه تاریک شود. صدا از دیوار درنمیآید. شببند در را میچرخاند و با پاهایی که میلرزند، خود را تا تاریکی اتاق خواب میکشاند و وقتی رو تختش میشیند، بغض راه گلویش را میبندد و از درون احساس سرما میکند. بلند میشود و دست میکند تو کشوی لباسهایش و کورمالکورمال یک جفت جوراب دیگر میآورد بیرون. دوباره برمیگردد روی تخت و پتویش را پس میزند. ملحفهی روی تخت سرد است. دراز میکشد. بندبند وجودش انگار خستهی سالها کار پرمشقّت است؛ عمیق و بیرحمانه درد میکند. به فردا فکر میکند و به فرداهایی که افتادهاند دنبالش و به همهی آدمهایی که... مطمئن میشود سردش است. میزند زیر گریه و دیگر تایپ نمیکند.
در حال حاضر میتونم شخصیت اول مفلوک یک نیمچهروایت دست چندمی مدرن از یک نویسندهی تازهکار -با اصرار قابلتوجهی در به کار بردن «سرمازدگی» در معنای غیرحقیقی- باشم که میآد و همهی اینها رو تو وبلاگش مینویسه، بعد خودمم بیام همهی اینا رو تو وبلاگم بنویسم. اصلاً شاید رادیاتور اتاق شخصیت اصلی روایت خراب بوده! یک ژاکت بدید بهش، انقد گریه نکنه. عزیزم چته خب؟ بگیر بخواب! این کارا چیه؟