زنگ زدم بهش. اولش نمیدونستم چی بگم. پرسید: «حالت چطوره؟» و من آروم شروع کردم. از نگرانیهام گفتم. ساکت بود و گوش میداد. وسط حرفام پرسید: «سرما خوردی؟» جواب دادم: «نه، گریه دارم میکنم.» چیزی نگفت ولی تو حرفای بعدیش، وقتی به یه شوخی مسخره خندیدم، هی تکرارش کرد با مدلهای مختلف و تهش گفت: «بخند.» گفت که باید سوار تاکسی شه و ازم فرصت میخواد تا به حرفام فکر کنه. گفتم نمیخوام خیلی خودشو درگیر کنه ولی ازش تشکر کردم. نمیدونم چجوری تونسته انقدر عمیق نفوذ کنه تو بندبند وجودم. این حجم از آرامشی که بهم میده، کمک میکنه تا حداقل بتونم ذهنمو جمع کنم. کاش از پشت تلفن میشد آدمها رو بغل کرد.
پ.ن: دو سال پیش یه همچین روزی داشت بارون میاومد، منم داشتم «خانهام ابری است» میخوندم. روزای نودوپنج رو به طرز شگفتآوری فراموش نمیکنم. هنوز داره بارون میاد.