با پاهایی دردمند و دلی گرم

روز دوم، با علی و شقایق:

راستش خسته‌تر از چیزی‌ام که کتابایی رو که خریدم، ردیف کنم. خیلی کمکم کردن اون دوتا فرشته؛ غر نزدن، به حواس‌پرتی‌هام خندیدن و برام آواز خوندن. علی که تا توی اتوبوس هم نذاشت چیزی رو بلند کنم. هویج‌پلو هم خوردیم، با بستنی و سیب‌زمینی. من یکم سردرد داشتم و مقدار زیادی دلتنگی، اما خوب بود. بعد از چندین و چند روز حس کردم بهم خوش گذشته.

غرفهٔ نشرمونم رفتم که به بچه‌های فروش خسته‌نباشید بگم. خیلی تحویلم گرفتن. خیلی حس جالبی بود. انگار آدم مهمی بودم. به کتابایی نگاه کردم که روشون کار کرده‌ بودم ساعت‌ها و یه حس خوبی بود دیدن حاصل کار هرچند که اون کتاب‌ها خیلی هم خوب نباشن. اصرار کردن که هرچی می‌خوام بردارم ولی من با خودم فکر کردم که اخلاق حرفه‌ای در کار حکم می‌کنه پولشو بپردازم و چنین کردم.

ای کتاب‌های عزیز و قشنگ من، درسته جای تک‌تک شما رو سر منه اما من گذاشته‌متون رو میز ناهارخوری و اعلام کرده‌م تا خریدن یه کتابخونهٔ بزرگ دیگه برای من همون جا می‌مونید، حتی پنجشنبه شب که مهمون داریم.

پ.ن: مقدار خوبی ذوق دارم برای اون کاری که کردم امروز، که نیمی از راه رو پیمودم برای یکی از به نظرم بهترین اهداف امسال.


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد