هیچ کس، هیچ کس این جا به تو مانند نشد

اونقدری باهام راحته که می‌گه می‌خوام بیام خونه‌تون. موهامو دوتایی می‌بافم و گوشواره می‌ندازم. وقتی می‌اد به کاغذدیواریا نگاه می‌کنه و قفسه‌های کتابخونه‌مو می‌شماره و پرده‌ها رو می‌کشه کنار. ناهار فیله سوخاری درست می‌کنیم با سالاد ولی یه پیاله ماست براش می‌ریزم چون می‌دونم دوست داره. سر ناهار ازش قول می‌گیرم پول اتوبوسایی رو که سوار می‌شم که برم یه شهر دیگه برای دیدنش، بده. دسر شکلاتی می‌خوریم در حالی که روی زمین بالش گذاشتیم و گارفیلد تماشا می‌کنیم. وسطش هی پاز می‌کنیم و حرف می‌زنیم و حرص می‌خوریم از اتفاقایی که نباید می‌افتادند و افتادند و از اتفاقایی که باید می‌افتادند و نیفتادند و به توافق می‌رسیم که «گور پدرشون» و دوباره عین دو تا بچه‌ی چهارساله باذوق و لبخندهای کش‌اومده به تلویزیون خیره می‌شیم. از ذهنم می‌گذره که دلم براش تنگ مـ... و به خودم اجازه نمی‌دم که جمله‌مو تموم کنم. تام و جری هم می‌بینیم و بعد لباس می‌پوشیم تا سرک بکشیم تو خیابونای خلوت این آخر هفته‌ی دلچسب. راه می‌ریم. ازش در حالی که دستمو می‌کشه تا از خیابون رد بشیم، تندتند عکس می‌گیرم و می‌خنده. می‌ریم توی فروشگاه موردعلاقه‌م و برام یه جاکارتی به‌دردبخور و خوشگل با فیل‌های ریز می‌خره و یه پیکسل، یه فیل سفید با خرطوم بلند که وقتی می‌بیندش، با صدای بلند می‌گه: «ا! شبیه توئه ها!» رنگ روان‌نویسامو انتخاب می‌کنه. ذوق می‌کنم. کاملاً می‌دونه چی دوست دارم. براش یه دفتر چوبی انتخاب می‌کنم. روش چند تا ماهین که یکیشون سیاهه و بقیه رنگ چوب خود دفتر. زیرش نوشته: «هیچ کس این جا به تو مانند نشد» کاملاً می‌دونم چی دوست داره. وقتی برمی‌گردیم خونه، بهم می‌گه: «تو اون آدمی بودی که همه‌ی این مدّت پیشم بود -و من چه خوشبختم- و ازت ممنونم.» درو پشت سرش می‌بندم. شکننده‌تر از اونیم که هجوم کلمات رو توی ذهنم به دست بگیرم. تک‌تکشون کنار هم می‌شینن و با لبخند محزونی بهم نگاه می‌کنن: دلم، براش، تنگ، می‌شه. 

دیشب نوشتمش و نتونستم پستش کنم. به تاریخ اوّل شهریور نودوهفت، برای یار چندین و چندساله‌. 


نظرات 2 + ارسال نظر
عطیه سه‌شنبه 6 شهریور 1397 ساعت 14:23

چقدر تصویر ایده‌آلیه از گذروندن یه روز با کسی که می‌دونی به زودی دلت براش تنگ می‌شه. و غبطه خوردم و کاش بتونم تجربه‌ی مشابهی داشته باشم قبل از این که دلم براش تنگ بشه.

برای من که وجه ناراحت‌کنندگیش پررنگ‌تر بود مقداری.

Aram یکشنبه 4 شهریور 1397 ساعت 17:54

آدم حس می‌کنه خروار خروار شیشه توی دلش ترک برمیداره وقتی یکی رد میشه و بوش، بوی اونه! در حالیکه میدونی اون نیست! می فهمی چی میگم؟

به گمانم بفهمم. :(

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد