قدحی پر شراب کن

دیشب یه ویدیو گرفتم تو پارک ساعی و با لبخندهای گل‌وگشاد و چشمایی که برق می‌زدن، توضیح دادم که چرا چهاردهم مهر روز به‌غایت قشنگی بود. صد افسوس که شرایط اجازه نمی‌ده وگرنه همین جا آپلودش می‌کردم که همگی فیض ببریم. ولی خب من که نمی‌تونم ننویسم این چیزا رو. 

دیروز اولین بارون پاییز بارید. خیلی هم ملایم و طولانی و من پیاده رفتم تا دانشکده‌ی تربیت بدنی و توی دانشکده چرخیدم و هوا خوردم. اون جا واقعاً سرسبز و خوشگله. بعد در حالی که سویی‌شرت موردعلاقه‌مو به خودم می‌پیچیدم، سوار سرویس دانشگاه شدم و از پشت شیشه‌های بارون‌خورده‌ی عینکم به خیابون خیس نکاه می‌کردم و آهنگای خوب گوش می‌دادم. واقعاً حال قشنگی بود. خیلی احساساتی شده‌بودم اصلاً! حس می‌کردم همه رو دوست دارم! بعدش سر بوستان

---------

تا این جاشو صبح توی تاکسی نوشتم ولی وقتی پیاده شدم، پا تند کردم تا کلاس عربی و بعدشم هیچ وقت نشد که ادامه‌ش بدم. اینه که الآن برگشتم. می‌خواستم بگم سر بوستان یه عالمه ذوق کردم و واقعاً نمی‌دونم چرا جواب سه چهار تا سؤال درست‌حسابی رو زیرلبی به نیکتا می‌گم ولی صدامو بلند نمی‌کنم. نمی‌دونم شاید چون دوست ندارم فکر کنن چون المپیادی بودم، حالا می‌خوام یه عالمه تفاخر کنم. ولی به هر صورت برای خودم خیل خوشاینده این جوری که می‌فهمم جوابو می‌دونستم حداقل. 

ناهارهای سلف واقعاً دوست‌داشتنیه. این جوری که چندتایی می‌شینیم و سلفو می‌ذاریم رو سرمون و ساجده یه عالمه نون می‌اره و نیکتا لقمه می‌گیره و من مثل یه فیل گرسنه یه عالمه برنج می‌خورم. خیلی خوبه اون یک ساعت. از این که کلاسای پرستو هیچ به برنامه‌م نمی‌خوره هم به خدا شکایت می‌کنم. بله. دیروز بعد ناهار دویدم رفتم یه هدیه‌ی کوچولو خریدم. البته با خودم فکر کرده‌بودم که یه مدل دیگه‌شو بگیرم ولی خب تموم کرده‌بود. بعد هم دویدم تا دانشگاه و دم آسانسور وایساده‌بودم که دیدم دکتر بشری رفت سمت پله‌ها و این جوری بودم که بیا! زودتر از منم می‌رسه حالا. منو دید و منم سر تکون دادم و لبخند زدم. بعد که رسیدم بالا، دیدم نشسته رو صندلیش و یه لبخندی زد که یعنی آره جوون! من زودتر رسیدم. برای آقا خوشدل که تعریف کردم، خندید و به سمت هر دومون چش‌قلبی پرتاب کرد. 

و عصرش! خبرهای زیبا! یک عالمه! و واقعاً خوشحال‌کننده بود و اصلاً نگم. بلال و شکلات و کارآموزی و اولین حقوق و فلان. به‌به!

خوب بود کلاً. بسیااار راضی بودم و خرسند. بعد از اون روزهای کذایی.

الآن هم یه مقاله باید بخونم از دکتر یارشاطر (آیا مقاله‌ی 150 صفحه‌ای داریم؟ به‌راستی خود کتابی مستقلی نیست؟) که خدایش بیامرزاد واقعاً. خیلی زیباست، ایرانیان در جهان پیش از اسلام.  و یه گروه هم عضو شدم که دانشجوهای دانشگاه دارن فایل‌ صوتی تولید می‌کنن از کتابا و جزوه‌های درسی‌ای که صوتی نشده‌ن. این فایل‌ها تنها ابزار آموزشیه برای کسایی که نابینان ولی خب در واقع اونا هم به اندازه‌ی بقیه حق دارن که درس بخونن. و یه جاهایی دیگه نباید از سیستم آموزشی انتظار داشت و یه جورایی لازمه خودمون دست به دست هم بدیم برای کمک بهشون. و امشب برای یه متن اعلام آمادگی کردم، تاریخ فلسفه‌ی اسلامی، بخش فلسفه‌ی اشراق بعد از سهروردیش و جریان‌های فکری مکتب اصفهان. تا فردا شب می‌خوان. امشب خود متنو می‌خونم و فردا هم ضبط می‌کنم. قصاید فرخیم هم مونده. عالی! عالی! ولی خوبه. دلم برای چنین حالی تنگ شده‌بود!

عنوان رو صبح گذاشتم، وقتی داشتم این تصنیف رو گوش می‌دادم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد