دونقطه پرانتز‌بسته

به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! به درک! 

به درک؟ 

به درک!


به شادمانی از ورتا تا انقلاب

از وقتی سوار تاکسی‌های امیرآباد شدم تا چند دقیقه پیش که مسواک زدم، دارم فکر می‌کنم که خدایا، مگه می‌شه چیزی قشنگ‌تر از برق درخشان چشم‌هاش وجود داشته‌باشه وقتی با شور و هیجان تعریف می‌کنه از چیزی که عاشقشه؟ یا مثلاً اون جوری که صداش یهو می‌ره بالا و من با دست اشاره می‌کنم که آروم‌تر و ته دلم اعتراف می‌کنم که منم هیجان‌زده می‌شم؟ 

بین خودمون بمونه ولی اشکمو از گوشه‌ی چشمم با انگشت گرفتم و رفتم سر کلاس بوستان امروز. هزاران هزار برابر چیزی که فکرشو می‌کردم ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها، خوشحال شدم. و برای خوشحالی من هیچ بن و ریشه‌ای نیست جز خوشحالی تو. 


عادت می‌کنیم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زندگی کردن رؤیاها

پریشب دوست داشتم سرمو بکوبم به دیوار؛ دیشب دوست داشتم دیوارو رو انگشتام بچرخونم و بکوبم تو سرم؛ یک شب با ناراحتی خوابیدم و یک شب اون قدر ذوق داشتم که خواب‌ بیداری روزم رو دیدم. و واقعاً آدم فکر می‌کنه که می‌تونه از ساعت بعد زندگیش اطّلاعی داشته‌باشه؟ 

دانشجو شده‌م. آدم خوشش می‌اد تکرار کنه این کلمه رو. دانشجو.  تو بهترین دانشکده‌ی ادبیّات دنیا، تو بهترین دانشگاه ایران، با بهترین آدم‌هایی که از صدقه‌سر اقبال بلندم دارم و دیده‌مشون، دارم ادبیّات فارسی می‌خونم و هیچ چیز، هیچ چیز، هیچ چیز جز این نمی‌تونه به زندگیم معنا بده. درست تو راهی قدم برمی‌دارم که برای منه؛ من در خدمتشم البته. بی‌نهایت بزرگه و زیبا و سخاوتمند. و فکر می‌کنم چند صد شب و روز رو با خودم خواهم‌گفت «که در این ره نباشد کار بی‌اجر»؟ 

من می‌دونستم که دانشگاه بهشت موعود بچّه‌های امیدوار و عاشق دبیرستانی نیست و می‌دونستم که پی بی‌توجّهی‌ها و بعضاً بی‌‌احترامی‌ها رو باید به تنم بمالم و این که الآن زوده برای قضاوت امّا به طور باورنکردنی‌ای ورودی‌های خوبی داریم. تا الآن این طور فهمیده‌م. و از اون بهتر این که من به دلیل ثبت‌نام دیرتر از موعدم، یک عالمه برای هزار نفر غرغر کردم تا بالأخره بهم حق انتخاب درس دادند و من هم مجموعه‌ای از خوب‌ها رو برای خودم برگزیده‌م: نظم‌ها کلاً عیدگاه، نگارش امامی، تاریخ ادبیات 1 و قابوس هم... آه! اسمشو که تو ذهنم می‌ارم، دلم می‌خواد بلند شم بأیستم به افق‌های دور خیره شم با یه لبخند عمیق. ای بشری! ای غایت خوبی و زیبایی! من اگر برای طرح درس تاریخ ادبیّات شما بمیرم، رواست. فکر کنم بعد از قابوس پس بیفتم چون تاریخ ادبیّاتی که دوست نداشتم، چنان شد و من دارم به این در و اون در می‌زنم برای منابع و پژوهش‌هاش؛ چه رسد به دو کتاب موردعلاقه‌م! 

خب البته در هر سفیدی‌ای، سیاهی‌ای هم هست که از قضا این نوبت اسمش امید مجده. نیکتا اگر می‌تونست عوض کنه دستورش رو، مجدی هم دیگه در کار نبود ولی خب به قول دکتر هادی: «اوضاع تحت کنترل نیست.». دیگه از این واضح‌تر بگن نمی‌تونن با مجد هیچ کاری بکنن؟ ایرادی نداره، یه عالمه کتاب دارم که باید بخونم سر کلاساش. و دیروز هم که اون قدر ذوق‌زده بودم، برای لوبیاپلو خوردن بود و توی آموزش با عیدگاه حرف زدن و سر کلاسش نشستن و دیدن پدیده‌ی اعجاب‌انگیزی به نام بشری و پاستیل‌های نوشابه‌ای که امروز سر فاینال فرانسه با بغض و آه و افسوس آخریش رو قورت دادم و تموم شدند.

از همه بهتر، عربیم درست شد. فرانسه‌م هم. اون روز گفتم: «دیگه امیدم به خداست!»؟ جواب داد بابا. تازه همین واحدامم امیدم به خدا بود که نگارش با مجد نیستم الآن. 

بیشتر خواهم‌نوشت. فقط باید حتماً ثبت می‌شد این همه حال خوب و اون «برای گام دوم»ای که دیشب روی صفحه‌ی اوّل دیوان کسایی و «فرهنگ ایرانی»ام نوشتم.