هان ای دل عبرت بین

چند روز پیش که کوله ­مو انداخته بودم پشتم و از کلاس می ­رفتم بیرون، یه نفر که یادم نیست پرستو بود یا ساجده بهم گفت: «چقدر باحاله این پیکسله!» پیکسل مذکور، یک دایره ­ی کوچک آبی بود و بیشترش را یک ستاره­ ی پنج­ گوشه­ ای زرد خندان پوشانده بود. ده سالم که بود، وقتی به سؤال ­های علوم درست جواب می­ دادم یا مسئله ­های سخت ریاضی را که از ضرب دو عدد سه ­رقمی آن طرف­ تر نمی­ رفت، حل می ­کردم، کارت صدآفرین می­ گرفتم. جمعشان کرده­ بودم و یک روز از کمد جوایز مدرسه در ازای همه­ ی کارت­ های باارزشم که می ­توانستم کلی چیز باهاشان بگیرم، آن پیکسل را برداشتم. آن موقع کسی از این چیزها نداشت که. در حقیقت و بقول امروزی ­ها «لاکچری» به حساب می­ آمدم! همه ­ی این ­ها را تعریف کردم برایش و گفتم که برای همین دوست دارم این پیکسل را. رفیق قدیمی ­ای ا­ست برای خودش. تا این که امروز صبح در سرویس، وقتی کیفم را گذاشتم روی پایم و زیپ جلویش را باز کردم تا هندزفری ­ام را دربیاورم، دیدم که ستاره ­ام نیست. ستاره ­ام در فاصله­ ی بیرون آمدنم از خانه تا سوار شدن به سرویس که شش قدم هم نشد، افتاده­ بود. به مادر گفتم می ­رود سرکار، راه­ پله ها و جلوی در را خوب نگاه کند اما هیچ ردی ازش نبود. انگار از اول نبوده­ باشد. عصر که آمدم خانه غرغر می­ کردم برای گم کردنش، بغض هم کرده­ بودم حتی اما مادر چیزی گفت که همه ­ی ناراحتی در وجودم جایش را به یک ترس عمیق داد. گفت: «این که چیزی نبود، انقدر از دست بدی چیزایی رو که دوست داری بعضی وقتا.» از دست دادن هر چیز، زشت و غمناک است. چیزی را که گم کنی، به نسبت احساس تعلق خاطرت بهش، یک قسمت از وجودت همیشه چشم می ­گرداند دنبالش. دارم فکر می ­کنم که یعنی زندگی من می­ خواهد چقدر هولناک بشود؟

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد