شش هزار و دویست و هجده روزگی

با کمی تاخیر در خدمت شماییم با شرح ما وقع. می خوام اول بگم که تولّد روز چهارم اسفند فیکی بیش نبود! اصلیه همین دهم بود که ما را کشت از بس خوب بود! یک عالمه از بچه ها هماهنگ کرده بودن که ما را غافل بگیرند و گرفتند غافلگیری ای سخت. 

سه شنبه بود و هوا خوب و زمین زیبا، شاهنامه می خواندیم با استاد شاهنامه، مسعود راستی پور (وزنه موزون) تفریح کردیم در زنگ تفریح مقداری و من رو ساجده و مشکوه به عبارتی اسکل کرده بودن که نرم بالا. وقتی ساعت درس شروع شد دوباره، رفتم بالا و نشستم سر جام. آقای م.ر داشت غر می زد که کم پیش رفتیم و این ها. منم همین طوری گفتم تقصیر من شد ببخشید! (خیلی هم تقصیر من نبود، تقصیر پرستو بود مثلاٌ که هی می گفت زنگ تفریح بدید و این کارش دلیل داشت!) وی در چشم های من خیره، گفت بله، معلومه که تقصیر شماس. منم نه گذاشتم نه بر داشتم گفتم اگه دیکتاتوری عمل می کردید تفریح نمی دادید و ادامه می دادیم خوندن رو. پاشد! یا ابوالفضل! منم صندلیمو کشیدم عقب. :)) از بغلم رد شد و رفت عقب کلاس و پرده رو کنار زد و یک سری کادوهای زیبا به دست برگشت پیش من و در همین حال می گفت بله اگه همون موقع که دوستان هی چشم و ابرو می اومدن من این ها رو برمی داشتم و می اوردم می ذاشتم روی میز شما، این جوری نمی شد! می خوام تصور کنم اون لحظه تعجب خودم رو و سالهااااا بهش بخندم. خدایا! در کلاس باز شد و بچه های انسانی و مینا و بشرا و مشکوه اومدن تو، با کیک و ژله های تزریقی رنگ رنگ. یه سکته ی ناقص اونجا رد کردم. یه دونه م وقتی دسته گل قشنگ میخک های سفید و صورتی رو دست هدیه دیدم. خلاصه، ما در بهت و حیرت و خنده های عصبی بودیم که از هر طرف ندا می اومد باز شود دیده شود و این ها. سرمونو بلند کردیم و یا خدا! پنج بسته عصاره ی حیات رو به روم بود؛ پاستیل های قشنگم! یه قری دادم و جیغی از شادی کشیدم که آقای م.ر گفتن من می رم ته کلاس شما راحت باشید! یه جوری دارم با جزئیات توضیح می دم انگارفیلمه! فیلمش هم موجوده البته! تو عمرم انقدررر جلف بازی درنیاوردم که اون نیم ساعت! خلاصه... با دستانی لرزان شروع کردیم به گشایش روزی ها و این حرف ها و خداوندااا! روانشناسی اگزیستانسیال و نون و القلم زیبای خودم! من چه می دونستم چیزهای وحستناکتری تو راهه! مثل اسب دریایی شیهه می کشیدم. (آیا او این کار را می کند؟)  بعدی.. یا گیو گودرز! آقای میم.ر؟ چرا شما انقدر محبت دارید؟ شاهنامه از دست نویس تا متن آخه؟ دکتر خاااالقی؟ نمی گید من تا الآن نذاشتمش زمین و کی می خواد مرحله دو بده؟ درست نیست و در عین حال درست ترینه! من از همین تریبون که شما هییییچ وقت نمی خونیدش/نمی شنویدش می خوام بگم که چاکریم. البته این جمله رو در ساخت های مودبانه ترینی عارض شدم خدمتتون. و کی می تونه درک کنه که من اولین شاهنامه ی مسکوی نسخه بدل دار چاپ قطره ی خفن زندگیم رو از عزیزترین موجودات روزهام هدیه گرفتم؟! (مویه و زاری می کند و از حال می رود. دوباره بهوش می آید) احساساتم انقدرررر از حالت تعجب به خرذوقی متغیر شده بود که گریه نکردم بلکه مثل همون اسب دریایی مذکور قهقهه می زدم! شمع فوت کردم و چه آرزوها... کیک بریدم و چه شادی ها... نگم که آقای میم.ر اون طرف داشت با علی صفری (که من نمی دونم کیه، رو گوشیش نوشته بود) حرف می زد و شقایق این طرف آمنه چشم تو جام شراب منه می خوند! ندا آمد که منفی هجده بخونید؛ خوند: آهوی دارم خوشگله فرار کرده ز دستم. قشنگ ترین قسمت ماجرا، سی دی ای بود که بهم دادن، یک عالمه ویس که باهام حرف زدن، ویس برنامه ریزی برای تولدم و ویس های دیگه ای که نتنستم بازشون کنم به خاطر فرمتشون و  فردا قراره اوکیشون کنم. به علاوه ی سه تا کلیپ سوپرایزی با عکسایی که نصفشونو ندیده بودم، از اوّل اوّل آشنایی م با انسانی ها و فکر کن که با زیر صدای خونه ی ما! من برم بمیرم. خیلی زیاد وقت بر ما خوش شد. کادوهای فیکشون رو هم پس دادم. آخیش! 

نمی خوام نتیجه گیری کنما، به اندازه ی کافی زیبا هستند برام که به خاطر لطفایی که کردن بهم دوستشون داشته باشم. بعد از ساعت مدرسه، غروب، یک عالمه راه رفتم تو حیاط و فکر کردم. به این که آقا، به دور از هر کلیشه ای، من چهار ستون بدنم سالمه. صبح رو پای خودم بلند می شم، تو آینه نگاه می کنم، صبحت بخیر مامان رو می شنوم و جواب می دم. پیش مامانم و بابام و کسری، خوبه حالم. برام هر کاری می کنن و می دونم که دوستم دارن. درس می خونم، تو یکی از زیباترین مدرسه های دنیا؛ اونم همون چیزی رو که خودم دوست دارم. زورم نکردن که پزشک شو؛ معمار شو! راهم رو خودم انتخاب کردم و دارم براش تلاش می کنم. با همه ی این ها سوالی که پیش می آد اینه که آیا المان های بالا برای خوشبخت بودن من کافی خواهد بود؟ خیلی بهش فکر کردم و واقعاً فهمیدم که نه! من نیااااز داشتم و دارم که ساعات زیادی از روزم رو کنار آدمایی باشم که منو بفهمن، با هم دغدغه های مشترک داشته باشیم، با هم گریه کنیم، بخندیم، هم رو به خاطر همه ی ویژگی هامون دوست داشته باشیم و  من، قطعاً حتی اگر فقط یک آدم داشتم که رفیق بگیرمش و اون آدم برای تولدم بغلم می کرد و می گفت تولدت مبارک، واقعاً دوستت دارم، من بهونه ای نداشتم که بگم حالم خوب و خوش نیست! حال چه کنم با این همه فرشته ی مهربون که دورم هستن و به معنای واقعی کلمه رفیقن؟! خدای قشنگم، کمکم کن که در برابر این همه محبتشون شرمنده نباشم. کمکم کن که مثل اون ها خوب باشم. دوستشون دارم، بیشتر از هر چیزی این روزها... 

+ آقای میم.ر ی عزیز، شما باید وقتی که پرستو گفت استراحت بدید، می رفتید و کادوها رو می اوردید؛ نه این که برای من از خاطراتتون در تاکسی و مترو بگید. من که بازم متشکرم ولی بخدا که زینب و پرستو سه چهار کیلو کم کردن.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد