از آن لبخندهای به پهنای صورت

کارگاه هنریمون بود. سعی کردم حرص نخورم. باشد که دو اجرای بعدیمون بشه اونی که می خوایم. ما که سرودمونو گفتیم، و نمی دونم از جوگیری بود یا چی که همه خوششون اومده بود و یک عالمه آدم و پیش هایی که نمی شناختم اصلاً می اومدن بغلم می کردن. دلم می خواست بهشون بگم لطفاً بهفمیدش. خوشحال بودم و گریه می کردم. 

اومدم خونه و دیدم نتایج مرحله یکمون اعلام شده. اونقدرها هم ذوق نکردم؛ راستش رو بخواین، از اون جیغها و خنده های پارسال خبری نبود. فقط یه لبخندِ از روی رضایت می زدم. مامانم اومد خونه، بهش گفتم و خیللللی خوشحال شد! بغلم کرد. گفت به مامان زهرا زنگ زدی؟ گفتم نه، الآن فهمیدم خودمم. زنگ زد و با ذوق گفت خبر قبولیمو. گوشی رو که بهم داد، احساس می کردم صدای مامان زهرام نارنجی شده! پر از شادی بود! هزار بار گفت خوشحالم کردی فدات بشم من. بغض کردم از این که انقدر بهش چسبید این خبر. حسابی قربون صدقه ش رفتم و قطع کردم. 

قول می دم! قول می دم که باز هم خوشحالت کنم عزیزترینم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
ساقی دوشنبه 16 اسفند 1395 ساعت 19:00 http://saghism.blogsky.com

مبارکه!
یاد دوران المپیاد خودم افتادم
البته من کامپیوتری بودم

تچکّر.
آخی! :)

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد