دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
دارم استرس میکشم.
هیچ وقت در رابطهام با یه آدم این قدر احساس ناتوانی نکردهبودم. از خودم در این شرایط خیلی بدم میاد؛ خیلی!
کاش یا تکلیفمو معلوم کنم یا اگه عرضهشو ندارم، حداقل کمتر بهش فکر کنم.
کسی میداند وقتی من ناخنهای دست راستم را از ته میگیرم یعنی چه؟
من وقتی ساز نمیزنم، یعنی چه؟
بخش اوّل:
چند شب پیش یه کار عجیب کردم. گریه میکردم و حرص میخوردم و احساس میکردم.. اسم احساسی که داشتم دقیقاً تنهایی بود. نمیتونستم با عزیزترینام حرف بزنم چون اگه میگفتن چته، با حرفام اونا رو هم ناراحت میکردم. نمیدونم چی شد که آقای ب رو گیر اوردم و شروع کردم به حرف زدن و جالب این بود که کمی هم خودسانسوری داشتم. بعدش احساس سبکی میکردم.
بخش دوم:
توی دوره فهمیدم من تا چه اندازه و به چه طرز خطرناکی به دوستام وابستهم. وقتی حنانه اون روز دیر اومد و وسط راهرو نشست به گریه کردن، من رعشه گرفتم؛ مثل اون روز که زینب بعد دعواش با اون اسنپیه گریه میکرد. وقتی من بیحوصله بودم و پرستو دستشو مینداخت دور گردنم و تو گوشم چرت میگفت تا بخندم... یا وقتی با ساجده و نیکتا دراز کشیدهبودیم و انگار غمهامون جاری میشد تو قلبای هم دیگه... نمیدونم. نمیخوام به درست و غلطیش فکر کنم. فقط توی ذهن منو زینب یه پشه وز وز میکنه. میترسیم از فاصلههایی که میدونیم قطعاً میفته.
بخش سوم:
مینا فکر میکنه من اونو همجنس خودم نمیدونم. حق داره.. ارتباط من با انسانیا خیلی بیشتر بوده به اقتضای شرایط. من روز تولدش بهش یه ویس دادم و بهش گفتم یه حرفایی رو چقدر فقط میشه با اون زد! چقدر بودنش لازمه برای روزهای خوشی و ناخوشی من که تقسیم کنم خودمو و حال خودمو باهاش و کاش منم براش انقدر بهدردبخور باشم. من مطمئنم تا ابد، تا هر وقت که بتونم چیزی رو به یاد بیارم، مینا دوستداشتنیترینیه که داشتم توی این یک عالمه سال. اینجا مینویسم که یادم بمونه چقدر باید حواسم بهش باشه امسال. شاید بشه یکم از خوبیاشو جبران کرد.