خیرگی

من چقدر احمقانه فکر می‌کردم که بزرگ شده‌ام. دقیقاً از همان لحظه‌ای که آقای کمالی دوست‌داشتنی‌ام به من گفت سرقت ادبی کرده‌ای، به این فکر می‌کنم. من بغض کردم و نتوانستم توضیح بدهم که نادانی کردم و فقط کتاب‌هایی را که منبعم بودند ذکر کرده‌ام و باید منبع سه مقاله‌ای را که از آن‌ها استفاده کردم هم می‌زدم و خیلی حرف‌های دیگر. من عین بچّه‌های دو ساله به آقای کمالی نگاه می‌کردم و سر تکان می‌دادم و بغضم را قورت می‌دادم. هر چه خواست گفت. گفت من دیدم امتحانت را خوب دادی، مصاحبه‌ات هم خوب بود گفتم بگویم که بدانی از این سن دچار شده‌ای به مرض جامعه‌ی ادبی ما و این بد است و فلان و بیسار. من فقط تأییدش می‌کردم. هیچ حرفی نمی‌زدم و نمی‌خواستم که بزنم چون قطعاً فکر می‌کرد توجیه می‌آورم برای «سرقت ادبی»م و متوجّه نمی‌شد من خیلی ساده و احمقانه صرفاً فراموش کرده‌بودم منابعم را کامل کنم. 

امّا درست وقتی «بچّه بودن»م در ذهنم چرخ می‌خورد، با تحقیر نگاهم کرد و گفت:«باید نمره‌ی درسم را به تو صفر می‌دادم!» از جوابی که دادم، «بچّه بودن» از ذهنم پاک شد. سرم را بلند کردم و گفتم:«بدهید! حقم است و این تاوان کمی است.» خودم می‌دانستم تهمت سرقت را نپذیرفتم و صرفاً تنبیه شدنم را برای حواس‌پرتی‌هایم می‌طلبم امّا آقای کمالی با تعجّب به من نگاه کرد و خندید و من رفتم. 

وقتی دیدم نمره‌ی یادداشت کلاسیم را صفر داده، لبخند زدم و در دلم گفتم که حق داشته و من هم حق داشته‌ام.

شاید خیلی هم بچّه نباشم.

+ بالأخره من و پرستو گریه کردیم.