روشنم می‌دارد

چشمانش خیلی خسته‌اند ولی سعی می‌کند من نفهمم. بعد از چند ساعت، می‌ایستم و لبخند می‌زنم تا خداحافظی کنم. توی چشم‌هایم نگاه می‌کند و می‌گوید: «ببین، تو‌ نبااااید خودتو هدر بدی؛ تو باید اونی باشی که می‌ره و یه چیزی رو تکووون می‌ده! حالا هر چی... اون چیزی که تو دوست داری.» مهم نیست در روزهایی که گذشته‌اند، چقدر حواسش بوده و به معنای واقعی کلمه به من لطف داشته‌است؛ همین یک جمله‌ای که گفت، بس است برای همه‌ چیز؛ برای روشن شدن من از بودنم. صدایش قرار است تا روزها و‌ روزها و روزها در ذهنم بماند؛ شبیه شال‌‌گردن‌های گرم برای زمستان‌های نیامده.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد