اندر احوال میان‌پاییزی

اومدم که در لپ‌تاپو باز کنم، تو چشماش اشک جمع شد و بابغض گفت: «یعنی نمی‌خوای منو تمیز کنی یکم؟» از خودم خجالت کشییدم و تمیزش کردم. احساس می‌کنم داره لبخند می‌زنه و هی به خودش نگاه می‌کنه و می‌گه: «نو شدم چقد!»

بعد شروع کردم به گشتن تو سایتا که یه چیز جدید پیدا کنم و درست کنم برای شب تا به دستور پخت‌های من‌درآوردیم پایان بدم و یه غذای واقعی درست کرده‌باشم، دریافتم که یکی از پربازدیدترین صفحه‌های فلان سایت آشپزی، طرز تهیه‌ی پفک هندیه. با چنان جدیّتی نوشته: «در یک قابلمه روغن را داغ کنید و پفک‌ها را حدود سه تا پنج دقیقه سرخ کنید.» و با چنان جدیّتی مردم کامنت گذاشتن: «با تشکّر از راهنمایی شما» که کم‌کم دارم فکر می‌کنم مقدّمات راه انداختن یه رستورانو فراهم کنم برای خودم. پفک هندی درست کردنم طرز تهیه می‌خواد آخه؟! ذوق آشپزی مردم کجا رفته پس؟! 

زندگی داره واضح می‌شه. چند روز تلگرام نرفتم و در آرامش بودم. کلاً هم می‌خوام کم برم. دارم به این نتیجه می‌رسم که آدما رو اگه بخوام برای زندگیم نگه دارم، باید این کارو تو دنیای واقعی بکنم نه پشت چهار تا پی‌ام فیک و بی‌رنگ‌و‌لعاب. می‌گم زندگی داره واضح می‌شه چون برنامه‌هام داره مرتّب می‌شه. علی‌الحساب تا آخر پاییزم رو می‌دونم که باید چه‌ها بکنم. حساب‌کتابای مالیم هم با خودمه و باید حسابی مدیریت کنم خرجام رو. تنها کاری که باید انجام بدم، بستن لیست کتابامه برای سیر مطالعه‌م. وقت دارم برای این کار تا چیزایی که دست گرفتمو تموم کنم ولی هر چه زودتر بدونمشون، به. کاش روزا بتونم برم کتاب‌خونه‌ی پژوهشگاه بشینم درس بخونم. 

میل عجیبی پیدا کردم به منظم بودن که البته از این قاعده‌ی منظم بودن، اتاقم هنوز و برای همیشه مستثناست امّا کارامو دارم نظم و ترتیب می‌دم. از یه طرف چیز عجیبیه چون من یه مدّت زیادی این جوری بودم که هر چی پیش اومد و یه حال go with the flow؛ از یه طرف هم طبیعیه چون من تقریباً یک سال -از اواسط تابستون نودوپنج تا اواسط تابستون نودوشش- هر شنبه تمام کارامو تو اون دفتر سیمی طرح چوبم می‌نوشتم و هر روز صبح به برنامه‌م نگاه می‌کردم و تقریباً معیّن بود برام همه چی. حالا بحث عمل کردن و نکردن بهش جداست ولی ذهنم چارچوب سفت و محکمی داشت. آخ! دلم برای زینب سهیلی تنگ شد. 

ششم آبان، شنبه، بعد کلاس پهلویم رفتم مدرسه تولّد خانم مهرابی. این بشر رو چقدر دوست داشته‌باشم خوبه؟ و نکته این جاست که الآنا بیشتر حس می‌کنم دوستش دارم. چه ماجرای مسخره‌ایه که یه نفر رو کمتر می‌بینی، بیشتر دلت براش تنگ می‌شه هی؟ کی بود می‌گفت «از دل برود هر آن که از دیده برفت»؟ بهش بگید ما از اوناش نیستیم متأسّفانه. براش یه چیزی نوشته‌بودم؛ خواستم پست بذار اینستا، نذاشتم. حتّی خواستم برای خودش بفرستم، نفرستادم ولی این کارو می‌کنم. یه روزی که خیلی دلم تنگ شده‌بود می‌فرستم براش و می‌گم اینو شب تولّدتون براتون نوشتم ولی الآن می‌فرستم که بدونین حرف هر روزمه. 

سر فرصت می‌ام و از دانشگاه رفتنام می‌نویسم. الآن می‌خوام برم و ببینم مایع دسر شکلاتی‌ای که گذاشتم تو یخچال خنک شده یا نه؛ بعدش هم می‌شینم و شروع می‌کنم لیستمو نوشتن. من که نمی‌ذارم زندگیم سیاه‌سفید شه؛ نمی‌ذارمم کسی بذاره. آره. 


نظرات 1 + ارسال نظر
مطهره سه‌شنبه 12 اسفند 1399 ساعت 16:03

اره منم خیلی دلم تنگ شده ...برای زینب سهیلی ،خانم مهرابی ،خانم شریفی،نیکتا و بیشتر از همه برای کیانایی که خیلی شیرینی درست کردنو دوست داشت و هر وقت میدیدمش نگاهم بین موهای پیچ خورده اش گیر می کرد و لبخندی به پهنای صورت میزدم . الان که دارم بهشون فکر می کنم قلبم گرم تر از همیشه می تپه .فشار خونی رو که به امید دوباره دیدنشون به رگ هام می خوره رو حس می کنم . چرا ؟ واقعا چرا این قدر دلم تنگ شده ؟دوست دارم چشمامو ببندم و وقتی بازشون می کنم خودمو جلوی خانم مهرابی، غرقه در بحر بیهقی ببینم یا رو به روی زینب سهیلی که یک ساعت باهام حرف بزنه بگه برو حقوق بخون و من بگم یک کلام فلسفه! ...هرچند الان به حرفش گوش کردم :)می خوام دوباره کنار هم ببینمشون حتی کوتاه...

آخی! ببین کی اینجاست! عزیزکم، چقدر بزرگ شدی که دیگه تو هم دانشجویی. بزرگ شدیما. ؛) خیلی خوشحالم کردی. منم اشتیاق توی چشم‌هاتون رو همیشه به یاد دارم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد