دست نگه دارید

از در شونزده آذر تا میدون رو که داشتیم راه می‌اومدیم، هزار تا کولی‌بازی درمی‌اوردم و از ته دلش می‌خندید. ذوق می‌کردم. نزدیکای سینما بهمن بحث یکم جدی شد پیرامون دو موجود هم‌نام که دارای تمایلات مشابهی هستن. می‌گفت آدم نمی‌دونه چی کار کنه. گلومو صاف کردم و گفتم: «دقیقاً چون آدم نمی‌دونه تو این مواقع باید چی کار کنه، بهتره هیچ کاری نکنه.» تأییدم کرد. تو تاکسی که نشسته‌بودم، فکرم رفت سمت ماجرایی که من هیچ کاری براش نکردم. بهش فکر کردم ولی به نتیجه‌ی خاصی نرسیدم؛ پس گذاشتم صدای سنتور مشکاتیان ذهنمو خالی کنه.

صبح که خمیر دندون مچاله‌شده‌مو انداختم دور، باز یادش افتادم. واقعیت اینه که چیزی از اون قضیه برام مهم نیست امّا دلم نمی‌خواد این وسط، من اون آدمی باشم که یه چیزی رو مچاله کرده. هنوز هم به نظرم بهترین کار، همون هیچ کاری نکردن و سپردن همه چی به دست زمانه. یادش می‌ره. معلومه که می‌ره. 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد