سرکریمخان وایسادهبودم منتظر زینب و تئوری فلسفی شقایق مبنی بر پیدا کردن موجودات اشرف رو دوباره میخوندم که یه نفر صدام زد: «خانوم!» سرمو بلند کردم. پسر جوونی بود تو قد و قوارهی شهریار و دستش چند تا شاخه گل رز قرمز بود که خیلی قشنگ تزئین شدهبودن. لبخند معذّبی زد و گفت: «خروجی مترو.. خیابون شقایق.. همینه؟» گفتم: «بله، همینه.» سرشو تند تند تکون داد و چند قدم ازم فاصله گرفت. بعد برگشت و در حالی که سرشو انداختهبود پایین گفت: «میدونم خیلی زشته ولی میشه یه سؤال ازتون بپرسم؟» خندهم گرفتهبود که خب مگه چیه؟! گفتم: «بله؟» سرشو اورد بالا و آروم گفت: «سر و وضعم خوبه؟» و بعد دستشو کشید به موهای کوتاه سیاهش که به سمت راست خواب داشتن. نگاهش کردم؛ چند لحظه. کفشای سرمهای داشت و شلوار کرم پوشیدهبود با یه پیرهن مردونهی سرمهای و روش هم یه کت اسپرت سرمهای و قهوهای. همین جا متوقّف شدم: «یقهی کتتون برگشته.» سریع دست برد سمت یقهش و صافش کرد. لبخند زدم و گفتم: «خیلی خوبین. خیالتون راحت.» نفسشو فوت کرد بیرون و گفت: «دارم میرم کسیو ببینم که..» با اشاره به دستهگل، حرفشو قطع کردم: «میدونم. امیدوارم همه چی خوب پیش بره.» گرم تشکّر کرد و رفت.
کل این ماجرا دو دقیقه طول کشید. چقدر دلم میخواد باز ببینمش و بپرسم قرار خوبی داشته یا نه.
چقدر جالب اسمم تو کامنت بالایی دو بار اومده :))
کلاً کامنتا عجیبوغریب ثبت میشن. :-؟
دیدی جواب کامنتاتو دادم یا اسکرین بدم بهت؟ :)))
ببین میگم نامناسب میری بیرون، هی ایگنور کن. -_-
هر جور حساب میکنم، ربطی نداشت. :)))
خب ببین حتی بغض کردم .. خی لی شبسیه بود..فقط یک سال جلوتر..تاریخ چیزایی که نوشته بودی :-اشک و سردرگمی
هوم :) فکر نکن الآن به این چیزا عزیزم.
برای پست قبل از اینه کامنتت دیگه؛ درسته؟
از آن روزها که به رنگین کمان میمانند.
دوشنبه 17 مهر
+امکان نظر براش غیرفعال شده پس اینجا میگم :) :
ببین خوندم وبلاگتو تا اون جا..خی لی از دور میشناسمت(میشناسمتون)با نیکتا یه کم بیشتر..با نگار شاید بیشترتر.
و خب با عطیه و نیلوفرو نیکی اینا خی لی بیشتر :))))
ببین من خی لی خوشحالم که اتفاقی راهم افتاد به وبلاگت..و چقدر حس کردم سال آینده باید حسام شبیه تو باشه..چقدر زیاد این حسو کردم و ترسیدم از تموم شدنش..ببین من امسال المگیاد دارم البته تو فرهنگ۷ :) حالا ایناش مهم نیس ولی خب اندازه عطیه اینا برای طلا گرفتن پارسالتون ذوق کردم..از سعیدی نوشته بودی..دلم نیومد چیزی نگم از شدن نارنجی بودنش..چند وقت پیش داشتم به رنگش فکر میکردم و وقتی نوشتی نارنجی دیدم چقدرررر درسته.. و اینکه اومدن به وبلاگتو یه نشونه میدونم برا خودم..و شبیه بودنشو :)))
چه معنی داره اینجا خصوصی نداره ؟=))
انقدر خوشم میاد که آدمها این جوری همو پیدا میکنن هنوز تو وبلاگا ^_^
مرسی از مهربونیت. و این که خیلی خوب شد که اومدی این جا و آشنام کردی با خودت. حرفای زیاد و خوشحالکنندهای میتونیم باهم داشتهباشیم. :)
میام پیشت ؛)