تو رسم عاشقی دریاب و جان ده

از قضا این چند روز خیلی بیرون بودم. در رفت‌وآمد بین مدرسه و دانشگاه و کتاب‌خونه و مینروا و معهد و خونه.  توی متروها پر شده‌بود از دکه‌های کوچیک عروسک و قلبی‌جات‌فروشی. دست‌فروشا کنار خیابونا بساط کرده‌‌بودن و سر گل‌فروشا حسابی شلوغ بود. این چیزی که بهش می‌گن ولنتاین و من بالأخره حوصله کردم و رفتم تاریخچه‌شو خوندم، خیلی به چشم می‌اومد و این قضیه شاید مختصّ امسال نباشه ولی چون خیلی بیشتر اون بیرون پرسه می‌زنم، دقیق‌تر فهمیدمش. خیلی سعی می‌کنم جوونا و علاقه‌شون به این رسم رو درک کنم و خیلی سعی می‌کنم قضاوت ارزشی نداشته‌باشم ولی واقعاً نمی‌تونم. من دوست داشتنو می‌فهمم. انقدرهام خشک و بسته نیستم ولی چیزی که توی ذهنم چرخ می‌خوره اینه که چرا آدما باید تو یه روز خاص یادشون بیفته همو دوست دارن؟ حالا این هیچی؛ آیا یه روزی  رو بهانه می‌کنن برای ابراز محبتشون به کسی یا گرفتار جو شده‌ن و خودشون رو ناچار، به هزارویک دردسر می‌اندازن تا از دور رقابت فراگیر «خرس کی از همه بزرگ‌تره؟»/«شکلاتای کی از همه گرون‌تره؟» سربلند بیرون بیان؟ حواسشون هست که دارن می‌گن «دوستت دارم.»؟

امشب، شب رویایی ولنتاین به زعم خیلی‌ها، تموم شد و من دارم فکر می‌کنم اگه پسرا و دخترا به جای خرسای بزرگ و کوچیک و جعبه‌های پر از گل و شکلات و هر چیز دیگه‌ای، برای هم «مستر دماغ» می‌خریدن یا از محک کارت پستال سفارش می‌دادن، هزینه‌ی درمان تعداد قابل‌توجهی از بچه‌های کوچولویی که بیمارن، تأمین می‌شد.

و در آخر به نظرم خوش‌حالی واقعی برای اون دختر و پسریه که روی پله‌های متروی تجریش نشسته‌بودن و ذرت‌مکزیکی می‌خوردن و می‌خندیدن. هیچ خبری هم از بادکنک قرمز و جعبه‌های کادو نبود. 

دلبر شیرین‌سخنم می‌گه:

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد