ذائقه

هواپیمای تهران-یاسوج آسمان امروز به طرز عجیبی ناپدید شد. سقوط احتمالی به دلیل شرایط نامساعد جوی و برخورد با کوه و هر کوفت و زهرمار دیگه‌ای. آدمای زیادی مردن. به همین راحتی. هیچ واژه‌ی محترمانه‌ای هم نیست که این واقعیتو تلطیف کنه. مواجهه‌ی آنی با مرگ. برای هر کدومشون شاید یک دقیقه طول کشیده و تمام. از همه‌ی چی کنده‌شدن و رفتن. من گریه کردم و غصه خوردم و بعد مشغول روز خودم شدم تا فهمیدم توی اون پرواز، فاطمه دالوند هم بود. فارغ التحصیل ۹۴ مدرسه و دانشجوی پزشکی یاسوج که احتمالاً صبح زود مادرش بهش گفته بود: «خدا به همراتو پدرش برده‌بودش فرودگاه و پیشونیشو بوسیده‌بود و بعد نشسته‌بود روی صندلی و با خودش فکر می‌کرده: «اگه رسیدم دانشگاه و دیدمش، بهش لبخند بزنم. برای ناهار دلم از اون چلوکبابای ته بلوار می‌خواد. راستی باز یادم نره به مامان خبر بدم رسیدم. نگران می‌شهفاطمه خبر نداد و خانواده‌ش نگران شدن و خبرهای بد شنیدن و من به اندازه‌ی یک ذره از حال بدشون رو هم نمی‌فهمم امّا دلم می‌خواد فرو برم تو تاریکی اتاقم و تا ابد گریه کنم. قلبم مچاله می‌شه. به زهرا و مه‌سا فکر می‌کنم و قلبم مچاله می‌شه. به فاطمه که الآن پیششونه فکر می‌کنم و قلبم مچاله می‌شه. به این فکر می‌کنم که توی اطلاعیه‌ی کانال مدرسه، می‌تونست اسم من نوشته‌شده‌باشه. من هر لحظه ممکنه بمیرم و همه‌ی آدم‌ها هر لحظه ممکنه بمیرن و این نهایت ترس رو تو قلب من تزریق می‌کنه. من فقط به بعدش فکر می‌کنم. به وقتی که بقیه قلب‌هاشون مچاله می‌شه. من نمی‌دونم اسم این خاصیت چیه ولی هر کسی که وصله به اون مدرسه، انگار منم. وقتی براش یاسین می‌خوندم، انگار برای خودم می‌خوندم


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد