الآن که مینویسم، روی یه عالمه بالش لم دادم رو تختم و پاهام از شدّت درد راه رفتنای این چند روزه ذوقذوق میکنه و حال انجام کوچیکترین کاری، مثلاً حرف زدن رو ندارم.
و در همین لحظه با این وضع من، بچهها دارن مرحله یک میدن؛ تو کلاس همون مدرسهای که من یه سال پیش، بیستوهفت روز کمتر، توش مرحله یک دادم. حس عجیبیه. خوشحال بودم که هستم پیششون. بهار گفت بیا مدرسه باهم بریم. گفتم چشم. و بردمشون تا حوزه. باهاشون عکس گرفتم و چرت گفتم تا یه کم بخندن. بعد وسایلی که باید میبردن سر جلسه رو چک کردم باهاشون؛ بغلشون کردم و اونا رفتن و منم از مدرسه اومدم بیرون. همهی این کارا حس خوبی بهم دادن. بهار واقعاً خوشحال شد و این خیلی برای من مهم بود ولی تا ولیعصرو که پیاده میرفتم، فکر کردم که چقدر دلم میخواست منم باهاشون میرفتم سر جلسه. فکر کردم که کاش میشد باز صد بار همه چیزو چک کنم و اسنپ بگیرم تا همون مدرسه و وقتی رسیدم، پرستو رو ببینم. کاش ساجده باز به من نرگس میداد و من با یه شاخهش میرفتم سر جلسه. کاش بعدش میرفتیم بافالو و پاستا میخوردیم. فکر کردم که کاش میشد زمانو برگردوند به عقب؛ بارها و بارها. شک دارم با هر دفعه برگشتن به هر کدوم از اون روزا، ذرهای از جذابیتشون کم شه.
کمکم دارم خسته میشم از این همه دلتنگی کردن برای همه چیز.
فقط منتظرم بهار زنگ بزنه و با یه صدای خوشحال بهم بگه: «خوب بود!» همین.
بعداً نوشت: زنگ زد. صداش بنفش پررنگ بود. آخیش! و الحمد لله.