از دلایل عشق‌ورزی بی‌حدواندازه‌م به «مدار صفر درجه»

تو را به جای همه‌ی کسانی که نشناخته‌ام، دوست می‌دارم

تو را به جای تمام روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام، دوست می‌دارم

برای خاطر عطر نان گرم

و برفی که آب می‌شود

و برای خاطر نخستین گناه

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم

تو را به جای همه‌ی کسانی که دوست نمی‌دارم، دوست می‌دارم


پل الوار         


تازه می‌فهمم «برای خاطر برفی که آب می‌شود» یعنی چی. 

هنوز که هنوزه با روح و روان ما بازی می‌کنی حبیب پارسا. ای زیباترین! ای بغض‌آلود‌ترین!


من، فردینان و دلالت‌هایی به سرمستی

«دونستن اهمیّت یه چیز، با گذاشتنش تو جای درست فرق داره.» 

سوسور از شگفت‌انگیزترین آدم‌های این روزهای منه. دیشب خوابشو دیدم! خواب دیدم سه تایی، با شهریار نشستیم تو مینروا و داره بهمون توضیح می‌ده چرا با الگوی «لفظ، معنا، مصداق» فرگه مخالفه و به نظرش وجود مصداق هیچ لزومی نداره. منم عین بچه‌های خوب تندتند جزوه می‌نوشتم با روان‌نویس بنفش و شهریار می‌زد بهم و می‌گفت: «ننویس دیوونه اینا هموناییه که خودم بهت گفتم!» و من بهش چشم‌غرّه می‌رفتم.

قضیه این جاست که سوسور بودن کار سختیه. این مرد یه کتاب نوشته و ته کتابش رو با یه پاراگراف درباره‌ی احتمال به وجود اومدن علم نشانه‌شناسی تموم کرده و از همون سال پنجاه‌وشیش تا آدم درگیر همون چهار خطش شده‌ن و دارن فکر می‌کنن که نشانه‌شناسی چیه! این که مثل سوسور هر جمله‌ت ذهن ده‌ها انسان رو... نمی‌خواد ده‌ها، یه نفر رو حتی به خودش مشغول کنه، یعنی داری از عقلت درست استفاده می‌کنی. و مگه انسان چه کاری داره جز این که از عقلش درست استفاده کنه؟ کاری به مسائل احساسی هم ندارم. مقصودم کارکرد انسان در جهان اجتماعیه.

هیچ برگه‌ای رو امضا نکرده‌م امّا دومین قرارداد کاری مهم و بزرگ این چند ماهم، قطعی شد چند روز پیش. باید سفت بگیرمش. جدای بحث این که نیاز دارم به متمرکز شدن و کار درست‌وحسابی یاد گرفتن، نمی‌خوام عزیزانی رو که بهم اعتماد کرده‌ن، ذره‌ای ناامید کنم. در این راستا، لازمه برنامه‌ی دقیق داشته‌باشم برای کار کردن و اگه تو خونه باشم، لپ‌تاپ و کتاب‌خونه‌م بسه برای این که نشینم سر کار؛ فلذا از شنبه مثل یه دختر خیلی خوب، مقنعه سر می‌کنم و تبلت و چارت فعالیت‌هام و کاغذهایی که قراره پرشون کنم با خودکار آبی و صدها چیز دیگه رو می‌ریزم تو کوله آبیه و از صبح زود تا شب می‌رم کتاب‌خونه ملّی و می‌شینم به کار کردن. شهرعلی هم هست و خیالم راحته که می‌تونیم قهوه بخوریم و حرف بزنیم اون لابه‌لا. چقدر جالب شد! انگار بزرگ شدم.

چند وقتیه که دلم می‌خواد از بحث‌های علمی و غیرعلمی این چند وقتم با آدم‌های مختلف بنویسم و بگم چه حسی دارم و چه تجربه‌هایی به دست آوردم. الآن باید برم سر زبانم ولی بعداً حتماً می‌نویسم. لازمشون دارم برای وقتی که یه سال از این روزا گذشته. اون موقع قطعاً دلم می‌خواد بدونم چقدر بهتر فکر می‌کنم و چقدر درست‌تر حرف می‌زنم.

همه چی معلومه. از کدر بودن‌ها عصبانی نیستم دیگه. الآن «حباب‌وار براندازم از نشاط کلاه» 


از نقل‌شده‌های ملموس و متأثّرکننده

کل شیء یتجمد فی الشتاء إلّا العطر و الحنین و الذکریات و بعض الأمنیات.

هوم. و برخی آرزوها.


فارغ از تشویش

به نظرم تو قشنگ‌ترین قاب یه عصر برفی وسط زمستون، پسره و دختره تا مچ پا رفتن تو برفای نرم و تمیز؛ پسره کاپشن سیاه پوشیده و از پشت دختره رو که شال صورتی سرشه، بغل کرده و دختره دستاشو گذاشته رو دستای حلقه‌شده‌ی پسره و به آسمون نگاه می‌کنه. هر دو می‌خندن. پسره به کجا نگاه می‌کنه؟ به دختره. لابد زمان باید وایسه ولی برف همچنان با وزش باد آروم بخوره تو صورت جفتشون. گذر ثانیه‌ها وایسه ولی؛ تا ابد. 


حالا چی بپوشم؟

سر‌کریم‌خان وایساده‌بودم منتظر زینب و تئوری فلسفی شقایق مبنی بر پیدا کردن موجودات اشرف رو دوباره می‌خوندم که یه نفر صدام زد: «خانوم!» سرمو بلند کردم. پسر جوونی بود تو قد و قواره‌ی شهریار و دستش چند تا شاخه گل رز قرمز بود که خیلی قشنگ تزئین شده‌بودن. لبخند معذّبی زد و گفت: «خروجی مترو.. خیابون شقایق.. همینه؟» گفتم: «بله، همینه.» سرشو تند تند تکون داد و چند قدم ازم فاصله گرفت. بعد برگشت و در حالی که سرشو انداخته‌بود پایین گفت: «می‌دونم خیلی زشته ولی می‌شه یه سؤال ازتون بپرسم؟» خنده‌م‌ گرفته‌بود که خب مگه چیه؟! گفتم: «بله؟» سرشو اورد بالا و آروم گفت: «سر و وضعم خوبه؟» و بعد دستشو کشید به موهای کوتاه سیاهش که به سمت راست خواب داشتن. نگاهش کردم؛ چند لحظه. کفشای سرمه‌ای داشت و شلوار کرم پوشیده‌بود با یه پیرهن مردونه‌ی سرمه‌ای و روش هم یه کت اسپرت سرمه‌ای و قهوه‌ای. همین جا متوقّف شدم: «یقه‌ی کتتون برگشته.» سریع دست برد سمت یقه‌ش و صافش کرد. لبخند زدم و گفتم: «خیلی خوبین. خیالتون راحت.» نفسشو فوت کرد بیرون و گفت: «دارم می‌رم کسیو ببینم که..» با اشاره به دسته‌گل، حرفشو قطع کردم: «می‌دونم. امیدوارم همه چی خوب پیش بره.» گرم تشکّر کرد و رفت. 

کل این ماجرا دو دقیقه طول کشید. چقدر دلم می‌خواد باز ببینمش و بپرسم قرار خوبی داشته‌ یا نه.