یکساعتوبیستدقیقه داشتم اتاق نیممتریمو تمیز میکردم و حجم آشغالهایی که ازش بیرون اوردم یه رکورد درستوحسابی محسوب میشه؛ از پوستهای بیشمار شکلات تا کاغذهای بیمصرف و حتی لیوانهایی که تهش قهوههای غلیظی که نمیدونم کی خوردهبودم -روزهاست قهوه ندارم- خشک شدهبود.
کتابای کتابخونهم رو جابهجا کردم تا مهمونای جدید سر جای خودشون باشن؛ طبقهی شعر معاصر. بعد هر چی کتاب رو میزا بود جمع کردم و عمودی و افقی و اریب و خلاصه هر جوری که میتونستم جاشون دادم. چهارتا قفسه با حجم نسبتاً بالا در حال انفجاره و من نمیدونم چرا هیچ کس برام کتابخونه نمیخره. پاسخ: چون حتی دیگه جای یه کتابخونهی همین قدری رو نداری تو اتاقت. منطقی بودن این حرف چیزی از ذوق من برای نوشتن لیست خرید کتابا از نمایشگاه کم نمیکنه در هر حال.
سها بهم زنگ زده و گفته فردا شب قراره بیاد منو بدزده و بریم یه تئاتر خوب ببینیم. منم مصمّم شدم و جلوی خودمو گرفتم که گوگل نکنم تا بفهمم کدوم اجرا رو میخوایم بریم هشت شب، خانهی هنرمندان و همون جا سکتهمو بکنم تا جنازهم رو دست سها بمونه. این بیرون رفتنای روز تولد باهاش خیلی دوستداشتنیه؛ مثل پارسال.
هنوز از بیستوچهار ساعت پیش هیجانزدهم. اسکیپ رومی که رفتیم یکی از زیباترین و شگفتانگیزترین تجربههام بود تا حالا. به اندازهی «سی» حالم خوبه ازش حتّی! با این که به طرز مفتضحانهای بالای عکس یادگاریمون نوشتهشده گیم اور و پرستو بعد از خداحافظی به جای در خروج رفت سمت در اسکیپ روم دوباره ولی من مثل یه اسب آبی به همه چی خندیدم و جیغهای ذوقناک کشیدم و لباس پلیسی هوشنگ توانا رو تنم کردهبودم. خیلی هم خوب.
زنگ زدم آموزشگاه صدف و مدارک مورد نیاز برای ثبتنام کلاس رانندگی رو پرسیدم. هزینهش رو هم دو بار پرسیدم چون فکر کردم دفعهی اوّل اشتباه شنیدم! اصلاً مهم نیست. نمیخوام از خودم فرصت انجام دادن تنها حرکت ممکن در روز بعد از به سن قانونی رسیدنم رو بگیرم؛ فلذا امشب مراسم گلریزون داریم با فکوفامیل و شنبه صبح من میرم کارت ملیمو از دفتر پیشخوان میگیرم و سوار تاکسی میشم و مثل یه دختر هیجدهساله خوب، با موهای فر و ژاکت گشاد با جیبهای بزرگ، میرم تا ببینم چه جوری میتونم در صورت لزوم آدمها رو زیر بگیرم.
این پستو که گذاشتم ،میشینم و یه برنامهی هفتگی بیستوچهارساعته برای خودم مینویسم. من به اندازهی کافی نسبت به خودم احساس بدی پیدا میکنم وقتی که کاری رو نصفه نگه دارم؛ وای به حال این که اون کار یه حالتی از وظیفه هم داشتهباشه! انقدر حالم بد بود راجع بهش این چند روز که واقعاً گریهم میگرفت میرفتم سمتش ولی الآن همین جا، جلوی همهی حضار محترم، اذعان میدارم که اگه شنبهی هفتهی بعد اومدم و گفتم ذرهای از کارهام باقی مونده، یک کیانای بیخاصیت، تنبل و زشت هستم.
+ این که من بعضی از نظرها رو تأیید نمیکنم، دلایل مختلفی داره. یه لطفی کنید و اگه جوابی میخواید به کامنتهاتون، یه راه ارتباطی برام بذارید. با تشکر فراوان.
چند وقت پیش از وبلاگای بروز شده ی بلاگ اسکای اینجا رو پیدا کردم.همون موقع هم تا حدودی از ارشیوت رو خوندم،و خب نوع نگارشت بیشتر از سنته؛)چرا دارم داستان سرایی میکنم؟!نمیدونم واقعا..فقط خواستم بگم تولدت مبارک کیانا:)))هجده سالگی خوب ی داشته باشی؛حسابی زنده و جاری
واقعاً قدر تبریک یه دوست چندینوچندساله بهم چسبید. =)
مرسی از مهربونیت. :*