ظهر آماده شدم و رفتم دانشگاه پیش آدمایی که تا حالا ندیدهبودمشون و فقط یکیشونو میشناختم مجازاً و خیلی دوستداشتنی بود برام (اینا رو نمینویسم که خوشحال شیا زیبا! هستی واقعاً.). اصولاً تجربهی روبهرو شدن با آدمهای جدید برام خوشاینده؛ مخصوصاً وقتی بین خودم و یه چیزی تو زندگی اونا چفتوبستهای محکمی میبینم. یه جورایی شباهت. بعد میگردم دنبال این که با چه کیفیتی شبیه همیم یا باهم متفاوتیم. یکی دو ساعت نشستن و حرف زدن دربارهی موضوعهای محدود کم بود برای این که شناخت زیادی ازشون پیدا کنم ولی اون قدر برام دلنشین و قشنگ بودن که تا همین الآن از فکر کردن بهشون لبخند میزنم. دارن درس میخونن. روزهای تعطیلشون رو دارن با منابع مرحله دو خوندن به بهترین نحو میگذرونن. دیدن ذوقشون و خندههاشون و باهم حرف زدنا و خاطره تعریف کردناشون منو عجیب یاد خودم و بچهها و روزای عید پارسال میانداخت؛ جوری که خداخدا میکردم بغضم نگیره جلوشون. اون شبیه بودنه رو خیلی دیدم. انگار که چند تا کیانا بود تو وجود هر کدومشون که حسابی خوشحال بود از انتخابش. ته چشماشون برق میزد. مثل برق ته چشمهای بهار و هما و فاطمه و سمانه. یکی از زیباترین فرصتهایی که امسال دست داد بهم، دیدن همین شور و شوق بود تو دل کسایی که دارن با قدمای بلند و محکم تو مسیر دلخواهشون گام برمیدارن. خدا رو چند بار باید شکر کنم بابتش؟ بهترینا براشون رقم میخوره؛ فارغ از نتیجههای نزدیک و اتفاقهای کوتاهمدّت. من مطمئنم.
پ.ن: چندمین آدمهایی بودن که گفتن من شبیه خانم سعیدیم تو حرف زدن و بعضی رفتارام؟ ذوق میکردم تو دلم. یعنی میخوام بگم به هدفم در زندگی به صورت ناخودآگاه دارم نزدیک میشم انگار.
سلام
خانم سعیدی کیه؟
سلام. :)
یکی از معلّمهام.
حالا خانومِ سعیدی...تو خودت خوشحالی از انتخاب هات؟
غمگین به نظر میام؟
حالا هی از سعیدی حرف بزنین داغ دل منو تازه کنین
خودمم گریهم میگیره. :)))
همون چیزایی که بهت گفتم:))به همراه کلی آرزوی خوب که هممون امروز برات کردیم:)
دلم نمیومد اینجا ردی از خودم باقی نذارم=)))
بیحدومرز قشنگید بابا. >><<