این «-بیا ببینمت. -چشم. فردا کجایی؟ ^_^»هامون رو خیلی دوست دارم. این جوری که با خودم فکر میکنم فردا قبل از این که بیام دفترت، برم گلفروشی و یه حسنیوسف خوشگل برات بگیرم یا یه گلدون سبز دیگه. وقتی دیدمت، باهات دربارهی کاری که دست گرفتم، مشورت کنم. بعد یه کم دعوام کنی و من حرف فرانسه یا آلمانی خوندنو پیش بکشم و یه تصمیم خوب بگیریم بالأخره. چای بخوریم با شکلاتای روی میزت و من برات حرف بزنم و تو گوش کنی و بغلم کنی. قسمت قابلتوجّهی از خوشی امسال منی آزاده. جانبهبهارآغشتهی منی.
پ.ن: این حال که بیشتر پستهام رو شبا مینویسم، از کارهای زیاد و اکثراً چرت و بعضاً مفیدیه که روزامو باهاشون میگذرونم. اسمشو بذارین «کار داشتن»؛ من بهش میگم «دلتنگی کردن».
حس نوشتن مربوط میشه به شب آخه. حالا هر نوشتهای باشه. بشخصه اونایی رو که تو شب نوشته میشن بیشتر میپسندم!
+ آلمانی نسبت به تو خشنه! فرانسه یاد بگیر بیا واسهم شازده کوچولو بخون دیگه :(
تویی که میفهمی به خدا!
+ چشم. انگیزهمی اصن زیبااا =)