همین الآن که داشتم صفحههای مربوط به ادبیّات داستانی و کتابهای ترجمهشده رو بالاوپایین میکردم، متوجّه شدم یه نویسندهی نهچندان مطرح فرانسوی ایدهی شیرین، فانتزی و پرهیجانی رو که همیشه -حداقل از هفت سال پیش- توی سرم داشتم، نوشته! میخوام از همین تریبون اعلام کنم که از صورت کشیده و دماغ استخونیت بدم میاد [به عکسهای روی صفحهی گوگل چشمغرّه میرود] و به نظرم خیلی نامردی که واینسادی تا من به تمرینهام تو داستاننویسی ادامه بدم؛ بیست سالم بشه و اوّلین رمانمو بنویسم. برو از خدا بترس آنتوان!
چی دیدی بندهی خدا؟ =)))))
+ببین حواسم هست دیر کامنتاتو جواب میدیا.
میگم برات =(
+ به خدا خودمم حواسم هست. :)))