روزهاست که حاصل زحمات چندین ساعتهی من برای متر کردن سیویکمین نمایشگاه کتاب، به صورت دو تا ستون وسط اتاقم روی فرش چیده شده و واقعاً دیگه نمیدونم باید با این حجم از کوچیکی جا چی کار کنم و برای خودم متأسّفم که نهتنها دلم نمیاد یه مقدار از کتابامو بذارم طبقهی بالای کتابخونهی مامان بلکه کتابایی رو که دوست دارم هم ورداشتم اوردم ور دل خودم. این جوری که احساس تملّک دارم بهشون، منو ترغیب میکنه یه سرچ کنم ببینم شاید یه جور وسواس فکری خاص باشه با یه اسم خارجی سخت.
تجربهی عجیبی بود. از وقتی یادم میاد با مهمترین و دوستداشتنیترین آدمهای زندگیم رفتهم نمایشگاه. همیشه و همیشه بعد از چند ساعت گشتن، فقط انرژی اینو داشتم که باهاشون بشینم تو مترو و به ترک دیوار هم بخندم و ذوق کنیم بابت خریدامون؛ امسال امّا تنها بودم. به معنای واقعی کلمه، از اوّل تا آخر. فکر میکردم اگه باز وایسم وسط شبستان، دلم برای خودم میسوزه و گریهم میگیره که خب نگرفت. بهترین کتابهایی که میتونستم رو خریدم و کولهی بزرگمو به همراه چند تا کیسهی سنگین با خوشحالی تا خونه کشوندم. چیزی نخوردم. توی اتوبوس از پنجره به قطرههای بارون که سر میخوردن و ناپدید میشدن، نگاه میکردم. خوشحال ولی ساکت.
باید جا باز کنم براشون. این جوری انگار دارم بیمحلّی میکنم. بعد فکر میکنن دوستشون ندارم.
یه لحظه یاد اول دبیرستان افتادم و اونطوری گلهای رفتنمون به نمایشگاه و اون عکسی که دوتایی از کفشامون و زمین جذاب قدیانی گرفتیم.
خوشحالم که همچین تصویری تو ذهنم داشتم وگرنه باید آه میکشیدم که تا حالا باهات نرفتم نمایشگاه!
انقدررر یادش بودم!