یه روزی هم میرسه که کارهای بزرگتر و مهمتری از شیرینی و گل دادن به آدمها و بستنی دادن به بچههایی که توی پارک بازی میکنن، انجام میدم برات. قول میدم هر چقدر که میتونم تلاش کنم تا یه روزهایی برسن که بچههامون رستم و سهراب و سیاوش رو بشناسن حداقل و دوستشون داشتهباشن. بعدش هنرت رو، اهمیّت کاری رو که کردی، والایی و پرمعنایی اثری رو که خلق کردی، به همهی دنیا نشون میدم و اون وقته که تازه میتونم سرمو بگیرم بالا و بگم چقدر بهت افتخار میکنم. تو و شاهنامهی بینظیرت، اصلیترین و ارزشمندترین حلقهای هستین که منو به ادبیّات وصل میکنه. کی میدونه که من واقعاً واقعاً واقعاً چقدر درک عمیقتری از زندگی و اتّفاقهای مختلف پیدا کردم با بیتهای تو؟ که از باد و باران نیابد گزند. خدا رو شکر که فارسی میفهمم. همین واقعاً.
پ.ن: و از همون عاشقونه دوازده رخ خوندن من تو شبای سرد زمستون معلوم بود که مرا خود با تو چیزی در میان هست. شایدم قبلتر! دوازده سال پیش یه همچین روزی. و خداوند برکت بده به تکتک لحظههای آدمهای مهربون و شریفی که میتونم بهشون پیام بدم: «... بر عاشقان آن حضرت مبارک باد!» و بر طبل شادانه بکوبیم باهم.
پ.ن.تر: این رو هم میگم براتون که بدونید چقدر میتونه سرمشق زندگی باشه شاهنامه:
به جایی که تنگ اندر آمد سخن / پناهت به جز پاک یزدان مکن