نهایت خوشبختیه که آدم تو زندگیش یه پناهگاه امن داشتهباشه که توش یه آدم مهربون انتظار بودنشو بکشه. این طوری که صبح پاشه و گلهای توی بالکنشو آب بده. بعدش بگه بری براش سبزی خوردن بخری. باهاش شربت زعفرون درست کنی با تخمه شربتی فراوون. شیربرنج بذارید برای افطار. برگ مو بچینید تو سبد که فردا دلمه بپزید. از تو آشپزخونه بلند بگی: «خاتون؟ مربای سیب درست کنیم؟» بگه: «واسّا بیام روله جان بِنُم چی میگی!» و یکمی هم طول بکشه تا از پذیرایی بیاد تو آشپزخونه. بعد که نشستید، تسبیح فیروزهایشو بچرخونه و برات از اتفاقای جورواجور پنجاه سال پیش تعریف کنه. اونایی که چند بار گفته حتی. آخرشم بگه: «خدا بیامرزدشون... اوّل ماهه؛ شب جمعهس. پاشو حلوا درست کنیم برا باباحاجیت.» و تهشو، بعد چند سال، با بغض بگه. تو هم لپ نرم تپلشو ببوسی بگی: «سلامت باشی قربونت برم.»
باید یه جایی باشه که آدم وقتی حوصلهی خودشم نداره، سر حال بیاد توش با نشستن روی فرش قرمز ماهی توی اتاق و باز کردن پنجرهها و شنیدن صدای صلواتای زیرلبی مامان زهرا که میپیچه تو زنگ ساعت دیواری.
به جان خودم هزارجور فکر اومد تو سرم از نوع شخصیت این طرفی که تعریفش رو کردی! یعنی اگه همین کامنت بالایی نبود من عمراً تشخیص میدادم که منظورت در این پست اصولن جنس مؤنثی است با حداقل پنجاه سال اختلاف سن!
راسی؛ لهجهی لریت رو هم خیلی دوست داشتم.
تسبیح؛ شیربرنج؛ «خاتون»؛ سبزی خوردن؛ اون مامان زهرای آخرش حتی! چرا این کارو با خودت میکنی پروفسور؟ :)))
همین دیروز بود که یه پست خوندم تو یه وبلاگی، در وصف «مامان زهرا»ی خودش. این دومیش. و دارم فکر میکنم چرا ما هیچ وقت به مامان بزرگمون نگفتیم مامان زهرا؟ خیلی ترکیب زیباییه.
( نه نه واقعا اسم یکی از مامانبزرگام زهراست و مسخرهبازی درنیاوردم :)) بهش میگیم حاجیمامان. )
سلامت باشن. :)
+ توضیحت در پرانتز و فکری که با خودت کردی و لازم دونستی گفتنش رو =)))))) مسخرهبازی درنیاوردم!