تموم شد! بالأخره و در نهایت زیبایی و بهمثابهی عملکرد یک پرفکشنیست واقعی، چهار تا مقالهی تحلیلی درستوحسابی تموم شد. حس رهایی دارم. مث بچهای که از آخرین امتحان خردادماهش برمیگرده خونه. برام خیلی مهم بود که بتونم خودم رو ثابت کنم و توی این مدت انقدر ازم تعریف شد و بهم اعتمادبهنفس تزریق که بیشتر مطمئن میشم از خودم و راهم. آروم گرفتم واقعاً.
پ.ن: فکر میکردم ثانیهای که تموم کنم کار خیلی جدی و مهمی رو که شروع کردهبودم، با هزاران ایموجی چشقلبی میام و برات خوشحالی میکنم و بهم میخندی و خستهنباشی میگی ولی به جای همهی اینا، فقط چند ثانیه به صفحهی گوشیم زل زدم.
پ.ن.تر: هیچ نمیگم از شنبهم تا به امروز که هر بار اومدم تا یه چیزی بنویسم، دیدم نمیتونم. این نتونستن شاید عجیب باشه ولی از یه لحاظیم خوبه؛ مصداق آینهی دق نذاشتن توی وبلاگ دوستداشتنیم.
در خدمتتون هستیم با یکی دیگه از سری برنامههای «امشب یا این مقاله تموم میشه یا این کیانا!»
الآن تنها چیزی که بهم انگیزه میده، اینه که اینا تموم شه، هفتهی بعد میرم نمایشگاه کتاب؛ شونزده تا فیلم از شقایق میگیرم و بدون عذاب وجدان میبینم و با خیال راحت رمانی رو که از حنانه گرفتم، میخونم. به روزهای خوب فکر کنید. بهتون انگیزه میدن تا لحظههای سخت و سنگین رو قورت بدید.
پارسال که سرم خیلی شلوغ بود، هرکاری از دستم برمیاومد، انجام دادم برای جشن نیمهیشعبان مدرسه؛ از ایدهها و کارای چاپ و خرید وسایل تا آیتم اذانگاهی رادیو فانوس با مشکوة. در حد توانم. امسال که بیکار بودم، سر سوزن کمک نکردم تو کارای جشن. الکی تو ذهنم توجیه میکنم: «کارای مهمی داشتم.» ولی واقعیت اینه که هیچ اسمی جز «کمسعادتی و بیلیاقتی» نمیتونم بذارم رو این قضیه؛ علاوه بر همون درد بیدردیای که دچارشم.
فردا از صبح میرم مدرسه بلکه به یه دردی خوردم؛ شبم که جشنه. چهها میشه اگه همین جوری بارون بیاد؟
پ.ن: وگرنه طبیب هست!
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ
احساس میکنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
میروید از زمین...
احمد آقا شاملو
پ.ن: با خودم فکر میکنم وقتی چون تویی رو دارم که میتونی با یه کلمه از گرمای صدات یا با یه محبت از ته دلت یا با یه قطره اشکت برای من -که کاش نباشم تو این دنیا که ببینمشون- همهی حالهای زشت و خستهکننده و دردآور رو تبدیل بکنی به شور و آرامش و خواستن، چرا نباید چندین هزار چشمهی خورشید در دلم بجوشد از «یقین»؟ با من بگو کی دیگه به خودش جرأت اینو میده که شک کنه؟ قسم میخورم که هیچ کس؛ هیچ وقت.