کاش خودم هم ایرپلین‌ مود داشتم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جان‌های به‌هم‌پیوسته

این جوری که تمام این روزا رو ساکت بودم، خیلی تأسّف‌آوره؛ مخصوصاً که اوّلای اردی‌بهشت، مخلوطی داشتم از روزهای پراتفاق و خوشایند و روزهای کسل‌کننده و غم‌انگیز. و جالب این جاست که آخر ماه فکر کردم با خودم که بنویسم هر روز و این گونه به همه‌ی تصمیم‌هام جامه‌ی عمل می‌پوشونم من. 

نمی‌خوام ریویوی مفصلی بدم؛ ترجیح می‌دم به جاش از این به بعد هر روز بنویسم. فقط حیفه که نگم چند تا چیزو. اوّل این که جوجه‌های خوشگل المپیادی مرحله دوشونو دادن. سخت بوده گویا و خب منم خیلی نپرسیدم از جزئیات آزمون. با نیکتا وایساده‌بودیم که از در حوزه بیان بیرون و من بهش گفتم: «چه حس عجیبیه! ما خیلی وقته رها شد‌ه‌یم!» و چند ثانیه بعدش هم همه‌ی بچه‌هایی که می‌شناسم، رها شدند. بزرگ‌ترین و مهم‌ترین آزمون دوران تحصیلی‌شون رو -تا اون روز- دادند و اومدند بیرون و حالا یه پرونده بازه که روش با ماژیک بنفش و خط تحریری نوشته‌شده: «المپیاد ادبی». باید منتظر باشن. هیچ کار دیگه‌ای نمی‌شه کرد. یاد این افتادم. 

المپیاد فرصت تکرارنشدنی‌ای بود برای من. و مطمئنم برای خیلی از این موجودات دوست‌داشتنی‌ای که به واسطه‌ی همین المپیاد من الآن می‌شناسمشون. لذتی که بردند، خنده‌های از‌ته‌دلی که کردند، استرسی که کشیدند و نگرانی‌هایی که داشتند برای خودشون و هم‌دیگه، هیچ وقت تکرار نمی‌شه. و لذّت درک و فهم ادبیات هم نقش اساسی داره تو این ماجرا؛ لذّتی که می‌ره ته وجود آدم جا خوش می‌کنه و گرمابخش خیلی از روزای بی‌روح و سرده. آزاده راست می‌گه: «ادبیّات خیلی قشنگ‌تر و بزرگ‌تر و سخاوتمندتر از المپیاده.»

تولّد نیکتا از اتفّاق‌های انگشت‌شمار خوب این چند روز بود. دو روز رو تعطیل کردیم که خوش بگذره بهش. رفتیم شنف صبحونه‌ی مفصل خوردیم؛ کارگاه دیدیم؛ رفتیم حوزه؛ نشستیم تو تیراژه و با آدم‌های وحشتناکی (!) حرف زدیم و چقدر خندیدیم؛ پارک لاله سیب‌زمینی خوردیم و دیروز ساعت‌ها روی چمن نشسته‌بودیم و حرف می‌زدیم و حرفامون تموم نمی‌شدن؛ ناهار به افتخار نیکتا غذای گیلکی خوردیم (نیکتای کم‌غذای ما یه عالمه میرزاقاسمی و باقالا قاتوق خورد و ما ذوق می‌کردیم که خوشش اومده!) و بعد هم قبل از نیکتا خودمونو رسوندیم خونه‌شون و درو براش باز کردیم! نیکتا از اسنک‌های مامانش، کیک شکلاتی، کتابی که من براش خریدم، آهنگ‌های دهه‌ی هشتاد، رقص من و پرستو و خوردن آب انگور تو گیلاس‌های قشنگی که از کابینت بالایی برداشتیم، خوش‌حال بود. و مگه چی مهمه جز شادی کسایی که دوستشون داریم؟ آخر شب حس می‌کردم واقعاً حالم خوبه.

می‌شینم سر کارم و بعد کیک می‌پزم و می‌رم پیش مامان زهرا. «برفی» هم نشسته جلوم و بهم لبخند گل‌وگشاد می‌زنه.