صبح برای year bookای که قراره داشتهباشیم، عکس فارغالتحصیلی گرفتم؛ جلوی آجرای قرمز طبقهی بالای آمفی تئاتر، با مقنعهی مشکی و یه لبخند گلوگشاد واقعی و چشمهایی که میدونم تهشون ترس و دلتنگی زودهنگام سوسو میکردن.
هر کی باید زیر عکسش یه چیزی بنویسه. کاش میشد من چند تا قطره اشک بذارم پای اسمم و یه لبخند بکشم وسطشون. همین اندازه متناقض؛ همین اندازه مبهوت.