دیشب حدوداً یک ساعت دستمو زدهبودم زیر چونهم و داشتم به مسائل عمیقی فکر میکردم. یکیش این بود که چرا آدمها ترسهای ناموجّه دارند؟ یعنی به طور خودآگاه از چیزی فرار میکنن که همچین هم مسئلهی هولناکی نیست. تقریباً همه چیز مهیا بود تا من مشغول به کار بشم تو رویاییترین مکان این چند سال اخیر زندگیم ولی تصمیم گرفتم که نرم. نتونستم. من کاملاً واقفم که دیگه اون جا کسی کاری به کارم نداره امّا به دلایل نامعلومی ترسیدم. انگار که بخوام اجتناب کنم از یادآوری یه بخش مبهم و کوتاه در گذشته که هیچ تهدیدی برام نداشته امّا تلخیش رو دوست نداشته و ندارم. بهجاش فردا احتمالاً اوّلین مصاحبهی شغلی زندگیم رو انجام میدم و احتمالاً هم از من خوششون میاد امّا فکر کنم این که تا دو هفتهی دیگه نمیتونم شروع کنم، خیلی خوشایند نباشه براشون. شاید هم نرفتم اصلاً.
آه! کاش میتونستم درس بدم. خیلی جدی. چیزهایی که بلدم رو. بدون کبادهی عالمی و دانایی کشیدن. فقط میپرداختم به چیزی که هم خودم رو رشد بده هم ذرهای کمککننده باشه برای بقیه. الآن بههمریخته نیستم. فقط یه مقداری نگرانم. نگران مسائلی که ممکنه برام به وجود بیاد و یه مقدار زیادی هم حسرت فرصتهایی رو میخورم که مثل آب خوردن از دست دادهم.
پ.ن: به قول رنجبر، هوای گوش دادن به کنعان کریستف رضاعیه.
...
فردانوشت: نرفتم. بهجاش ایدههایی زدم که اگه روشون کار بکنم، خوب از آب درمیان.
بیا با من حرف بزن یه کم بگو داری چیکارا میکنی برات ذوق کنم هِی:(**
چشم. یه کم نظم بگیره ذهنم؛ میام پیش خودت. :)