خوشحالم که امروز رو با شعار «نه به شنبههای پر از کار و شلوغی» شروع کردم و الآن میتونم حاصل رو ادامهی خوشایندی از تعطیلات تقریباً یکهفتهایم به حساب بیارم. بساطی که دورم چیدم میتونه به راحتی دعوی یک کاسه آش شلهقلمکار بودن بکنه: معجم عربی، کتاب نوی ترم جدید با هایلاتی که به رنگ جلدش میاد، چرکنویس انشاهایی که سعی کردم بنویسم، کتاب فرانسه، دیکشنری محبوبم (سؤال: چرا وقتی به فرهنگ لغت عربی میگم «معجم»، به فرهنگ لغت فرانسوی نمیگم «دیکسیونخ»؟ پاسخ: نمیدونم. پ.ن: «خ» نزدیکترین صامت فارسی به تلفّظ ماوراءالطبیعی صامت آخر این کلمهس.) دفترچهی لغتهای جدید، طوماری از فعلهای صرفشده، رواننویسهای بنفش و آبی، لانگمن امریکن ایدیمز دیکشنری، گان ویث د ویند، یک جلد همشهری داستان قدیمی، دو عدد کتاب فلسفهی ادبیات، یک عدد کتاب دربارهی زمینههای کودتای ۳۲ و یک عدد کتاب دیگه دربارهی شکست چپ در ایران. به این فهرست، دو فلدر «F.R.I.E.N.D.S» و «himym» توی لپتاپ رو هم اضافه کنید.
گل سرسبدشون ولی دیوان انوریه. واقعاً این گنج روان رو من چرا از خودم دریغ کردهبودم؟ وقتی دیشب اوردمش بیرون و بازش کردم، غزلی دلکش و زیبا خودش رو آویخت به دریچهی کوچکی از قلبم. قشنگ و لطیفن غزلیّاتش؛ انگار نه انگار انوری جدّی قصیدههایخفنپرداز گفتهتشون. و من امروز مدام با خودم تکرار میکردم: «ای زلف تابدار تو را صد هزار خم...» و بعد هم مقداری بهبه و چهچه و خدا رحمتت کنه مرد و باریکلا گل گفتی میافزودم. اون وسطا لبخندهای عمیق و خوبی هم میزدم راستش.
« ای در دلم خیال تو شکی به از یقین »
ای جاهااانم ^__^
خیر از جوونیت ببینی.