سرمو گذاشتم رو میز و شونهی گرفتهم رو ماساژ میدم و بوی بهلیموی دمنوش اختراعیم قل میخوره تو هوا. به این فکر میکنم که چه خوب شد بعد مدّتها حرف زدم باهاش و چقدر آماده بود که کمکم کنه. گفت: «این جزو مسائلیه که تازه باهاش روبهرو شدی ولی بعدتر توی دانشگاه و کارت فراوونه. باید تکلیفتو باهاش مشخص کنی.» حرفام که تموم شد، تکلیفم آن چنان هم مشخص نشدهبود ولیکن شنیدن همین سه تا کلمه از جانب آدمی که قبولش داری، خوبه. خستگی آدم درمیره: «من تأییدت میکنم.»
صبح روی گوشیم نوتیفیکیشن مسیجای دیشب نبود. نصفشب پاکشون کردهبودم لابد. تکستامو باز کردم که به مامان پیام بدم، دیدم نوشته: «بعد عربی باز میتونم بیام.» همین قدر خبری و همین قدر دلگرمکننده. توضیحش سخته ولی ماههاست از هر اقدامی که نشوندهندهی این باشه که آدما بهم فکر میکنن و دلشون برام تنگ میشه، به طرز ناراحتکنندهای خوشحال میشم. نوشتم: «بیا که در تن مرده روان درآید باز».
خیلی ناامیدکنندهس و خیلی تأسّفآور ولی انگار هر جای این روزگارو بگیری، یه جای دیگهش درمیره. میای یه تیکه از یه شرایطیو درست کنی، یا حداقل بهش اعتراض کنی، میبینی بنای روبهروت که کلنگ گرفتی دستت تا شیشههاشو بشکونی -چون کدره یا قدیمی-، در حقیقت دیواریه که تا ثریا کج رفته و مشکل خیلی عمیقتر از این حرفاست. دفعهی اوّلم نیست که به این نتیجه میرسم ولی مصداق نزدیکش همین اختتامیهس که به زور کمیتهها دارند از سر بازش میکنند. چی بگم دیگه؟
یک فقره نوشین پیدا کردم، راهبهراه بهم میگه چقدر تو به من انرژی مثبت میدی. اصلاً بد باشم هم، خوب میشم یهو. ازش عکس یهویی خوب گرفتم براش فرستادم گیر داده که میخواد جبران کنه. روم نشد بگم دلم سالاد سزار میخواد. دوستداشتنیه.
گور پدر همه چی. هیچ کس نمیتونه حدس بزنه این شبا منو چی بیشتر از همه نگه میداره، نه؟ درس دوی دینی پیش؛ با این که تا حالا نخوندمش.