اسباب‌ها را بکشید

امشب آخرین شبیه که زیر این سقفم و توی این اتاق می‌خوابم. بالأخره روز موعود فرارسید و فردا صبح می‌ریم از این جا. احساسم نسبت به این جابه‌جایی ترکیبیه از خوش‌حالی و ناراحتی و هر دو طبیعی به نظر می‌رسن. من ذوق چیدن کتاب‌خونه‌های جدیدم رو دارم؛ ذوق آشپزخونه‌ی بزرگ‌تر رو و حتی خوش‌حالم که یه حیاط خیلی خوب و سبز در اختیارمونه با دو تا درخت بزرگ خرمالو. خوبه که مامان زهرا دیگه می‌تونه راحت بیاد خونه‌مون و پیشمون بمونه. ولی دلم خیلی تنگ می‌شه برای سه‌کنج اتاق کوچولوم و نشستن روی تختم و باز کردن پنجره‌ی بلندم. سال‌های سال گذشته و ما این جا روزهای قشنگی رو داشتیم. روزهای تلخ هم بودند البته ولی خاطراتی که به جا مونده از این جا برام، دوست‌داشتنیه.

وسایل کنسول جلوی آشپزخونه رو جمع می‌کردیم که از تهش برف‌ شادی پیدا کردم. پشتش بهم بود. صداش کردم و وقتی برگشت، جیغ کشیدم: «تولّدت مبارک!» صدای خنده‌‌ و سرفه‌ش قاطی شد با صدای زنگ در. بغلم کرد و دوباره هر دو برگشتیم سر کارمون. وقتی وجودش انقدر کمک‌کننده و «مبارک»ـه، گو جشن و کیک و این چیزها مباش. ولی کادوی خوش‌حال‌کننده رو گو باش. که بود خدا رو شکر. 


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد