Votre «Kiana :)» va me manquer

الآن روی فرش کوچولوی اتاق جدیدم نشستم و پنجره بازه و هوا واقعاً خنکه. برای اوّلین بار، تنهام این جا. بعد از یک عالمه روز شلوغ و پرسروصدای اسباب‌کشی، این سکوت خیلی خوشایند و آرامش‌بخشه برام.

فاینال فرانسه‌مو دادم امروز. کومسی کومسا. ولی در مجموع کلاس از چیزی که فکر می‌کردم، بهتر بود؛ متدش، سطح علمیش، معلّمش و بچه‌ها. پریشب بود فکر کنم که حمید توی گروه پیشنهاد داد بعد امتحان بریم بیرون. راستش هیچ فکر نمی‌کردم این حرفو بزنه! خیلی پسر خجالتی و آرومی به نظر می‌رسید. بله، «می‌رسید» چون انقدر شوخی کرد و انقدر چیزهای بامزه تعریف کرد و سربه‌سرمون گذاشت که من و نوشین هی می‌گفتیم این داداش دوقلوشه لابد. معاشرت دوست‌داشتنی‌ای بود کلاً. لیلی پنج‌شنبه مصاحبه‌ی دکتری داره و داشت می‌گفت که انقدر استرس نداره، حاضره فردا و پس‌فردا و پس‌اون‌فردا رو باهم بریم بیرون؛ شادان قربون‌صدقه‌ی شربتش می‌رفت و برای شوهرش عکس می‌‌فرستاد؛ نیلوفر با صدای آروم از این می‌گفت که چقدر دلش می‌خواست نرم‌افزار بخونه ولی داره جمع می‌کنه که بره سوئیس؛ آرمین می‌گفت سینما کثافته؛ شیوا عکس‌ می‌گرفت و‌ از تکون خوردن حمید حرص می‌خورد و حمید به من می‌گفت نوه‌‌م! امّا گل سرسبد این جمع موسیو جمالی بود. موسیو (همین جوری صداش می‌کنیم.) یه پیرمرد هفتادوهفت‌ساله‌س که فارسی حرف زدنش کاملاً تحت تأثیر لهجه‌ی آذریشه. کلاه شاپو‌ می‌ذاره و جلیقه می‌پوشه و زنگ گوشیش تا آخر زیاده ولی بازم وقتی زنگ‌ می‌خوره، خیلی عادی اطرافو نگاه می‌کنه و واکنشی نشون نمی‌ده. سه تا بچه‌ی بزرگ داره که دوتاشون با زنش، زیبا خانم، کانادا زندگی می‌کنند. خودشم می‌ره شهریور. هم خیلی خوب حرف می‌زنه، هم خیلی خوب می‌نویسه. برامون از خاطرات سربازیش توی شیراز گفت و از برق خوندنش تو دانشکده‌ فنی دانشگاه تهران، سال چهل‌وسه و خیلی چیزای دیگه. از این پیرمردای گوگولی و مهربونه که من هی باید جلو خودمو بگیرم نپرم ماچشون کنم. مهمونمون هم کرد. گفت: «شلوغ نکنید ناراحت می‌شم!».

استاد خودمون نیومد سر جلسه. حال پدرش خوب نبوده گویا. یه آقای دیگه اومد که به گمانم ترم بعد معلّممون باشه و وه اگه باشه! هر یک‌شنبه سه‌شنبه این جا قربون‌صدقه‌ رفتنای منو خواهیدخوند! به همین برکت اصلاً نفهمیدم چه جوری امتحان دادم! یه عالمه‌ هم نمک می‌ریختم سر جلسه. تباه! تباه! ولی جدی امتحان شفاهی گرفتنش و سؤالاش خیلی جذاب بود و اون جوری که درباره‌ی شازده کوچولو نظر می‌داد و منو تأیید می‌کرد و هی می‌گفت: «بغوو! سه بین!» عنان از کفم ربوده‌بود.

آخ چی می‌شه صبح خیلی زود برم ملّی و ببینم صندلی موردعلاقه‌م تو سالن عمومی خالیه و بشینم ساعت‌ها فرانسه بخونم؟ قول می‌دم کارای سبک‌شناسی رو هم پیش ببرم. 

پ.ن: عنوان: دلم برای «کیانا :)»هات تنگ می‌شه. این جوری می‌نوشتم اسممو بالای برگه‌هایی که می‌دادم بهش. 


نظرات 1 + ارسال نظر
پرفسور خسته سه‌شنبه 26 تیر 1397 ساعت 14:44 http://porfossor.blogsky.com

به این می‌گن جمع دوستی درست و درمون. جدیدن هر کسی چار بار با بقیه بیرون می‌ره و معاشرت می‌کنه بار پنجمی دیگه در کار نیست! چون اون‌ها دیگه جاست فرند نیستن بلکه دوستای لهو و لعب کار همدیگه‌ن... واقعن دوستی‌های این‌ شکلی هم آرزوست...

مرسی که می‌فهمی.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد