اسباب‌ها را بکشید

امشب آخرین شبیه که زیر این سقفم و توی این اتاق می‌خوابم. بالأخره روز موعود فرارسید و فردا صبح می‌ریم از این جا. احساسم نسبت به این جابه‌جایی ترکیبیه از خوش‌حالی و ناراحتی و هر دو طبیعی به نظر می‌رسن. من ذوق چیدن کتاب‌خونه‌های جدیدم رو دارم؛ ذوق آشپزخونه‌ی بزرگ‌تر رو و حتی خوش‌حالم که یه حیاط خیلی خوب و سبز در اختیارمونه با دو تا درخت بزرگ خرمالو. خوبه که مامان زهرا دیگه می‌تونه راحت بیاد خونه‌مون و پیشمون بمونه. ولی دلم خیلی تنگ می‌شه برای سه‌کنج اتاق کوچولوم و نشستن روی تختم و باز کردن پنجره‌ی بلندم. سال‌های سال گذشته و ما این جا روزهای قشنگی رو داشتیم. روزهای تلخ هم بودند البته ولی خاطراتی که به جا مونده از این جا برام، دوست‌داشتنیه.

وسایل کنسول جلوی آشپزخونه رو جمع می‌کردیم که از تهش برف‌ شادی پیدا کردم. پشتش بهم بود. صداش کردم و وقتی برگشت، جیغ کشیدم: «تولّدت مبارک!» صدای خنده‌‌ و سرفه‌ش قاطی شد با صدای زنگ در. بغلم کرد و دوباره هر دو برگشتیم سر کارمون. وقتی وجودش انقدر کمک‌کننده و «مبارک»ـه، گو جشن و کیک و این چیزها مباش. ولی کادوی خوش‌حال‌کننده رو گو باش. که بود خدا رو شکر. 


آنچه گذشت...

-از نوشتن این پست خیلی می‌ترسیدم ولی گریزی نیست. بالأخره که چی؟-

به قول مینا صادقی، به من یک «سال» دادند و گفتند می‌تونی هر کاری که خواستی بکنی. خب، تموم شد. از این جا به بعدش رو دیگه تمام کسایی که کنکور داشتند هم، دارند و می‌تونند هر کاری دلشون خواست بکنند باهاش. این مدّت برای من خیلی عجیب بود. واقعاً مسخره‌س ولی وقتی بهش فکر می‌کنم بغضم می‌گیره. نکته‌ی خوبش اینه که هیچ حسرتی ندارم تو دلم که کاش فلان کارو هم می‌کردم! به نظرم با توجّه به شرایطم خیلی هم خوب عمل کردم. من به دوست‌داشتنی‌ترین کار دنیا پرداختم: یادگیری دو زبان موردعلاقه؛ بهترین سریال دنیا رو بارها دیدم و این دفعه یک عالمه هم به انگلیسی ازدست‌رفته‌م بازگشتم؛ چند تا رمان خوب خوندم؛ یه گنجینه‌ی گران‌بها درست کردم از خلاصه‌ی مقاله‌های شاهنامه‌ایم؛ حلقه می‌رفتم و واقعاً از مغزم کار می‌کشیدم؛ ورزش می‌کردم؛ توی رشته‌ی دانشگاهیم به صورت حرفه‌ای شروع کردم به کار کردن. جزوه نوشتم، ویرایش کردم، ترجمه کردم و حتی تحلیل‌هایی نوشتم که یک صاحب‌نظر خفن گفت اگه خودش می‌خواست بنویسه، این طوری کامل و دقیق و شیوا نمی‌نوشت؛ متن خوندم. کاری که عاشقشم. بدون استرس و با ذوق برای یادگیری هر چیز کوچیک؛ رفتم پی گواهینامه‌ی رانندگیم؛ چند جلسه‌ درست‌وحسابی عربی و آرایه درس دادم به کنکوری‌ها؛ یک عالمه کیک و شیرینی پختم و حتی دسرهای جدید خوشمزه‌ای رو درست کردم از خودم؛ سفرها رفتم و دلم باز شد و چنین و چنان. امسال برای من یک موهبت دیگه هم داشت و اون آشنا شدن و تعامل داشتن با بچه‌هایی بود که می‌خواستند بیان توی مسیر ادبیات و من واقعاً توی این مدّت تمام تلاشم رو کردم که بتونم کمکشون کنم. اون شب‌های سرد آذر و دی که سراشیبی الهیه رو می‌اومدم تا مترو و با خودم فکر می‌کردم خوب شد که فلان چیزو بهشون گفتم یا تشری که زدم بجا بود و به‌جاش شل نمی‌شن دیگه؛ یا اون روزی که برف گرفته‌بود و ما توی گرمای مطبوع ناهارخوری شاهنامه رفع‌اشکال کردیم؛ روزهایی که با بچه‌های اون یکی فرهنگ آشنا شده‌بودم و انگاری که منابع خودم باشن، می‌نشستم می‌خوندم مقاله‌ها و شرح‌های مرتبط رو و بعد می‌فرستادم براشون؛ حتّی اون روزایی که برای بچه‌های شهرستان مجازی یک عالمه ویس می‌فرستادم و با صبر و حوصله سؤال‌هاشونو جواب می‌دادم. هر یه تشکّری که از من می‌کردند، انگار که دنیا رو بهم داده‌باشن، حالم خوب می‌شد. من اگه این «سال» رو نداشتم، فرصت این همه خوش‌بخت بودن رو از دست می‌دادم. یکی از خوبی‌های دیگه‌ی امسال این بود که اگر کسی کاری باهام داشت، می‌تونستم سریع کمکش کنم. مینا تکست می‌داد که هر وقت گذرم افتاد به انقلاب براش فلان کتاب‌ها و دو تا لیبل رنگی و چند تا پوشه بخرم و من سه ساعت بعد تو مدرسه چیزایی که می‌خواست رو بهش تحویل می‌دادم. هم خودم حس می‌کردم که آخیش! بالآخره منم کمک کردم به این بچه و هم اون خیلی حس خوبی می‌گرفت. انگاری که یه عالمه بهش توجّه کرده‌باشم. و چیزهای این چنینی. به موارد خیلی جزئی لازم نیست اشاره بشه. همین که خوبی‌های امسال برای من کم نبود. و الحمد لله. 

امّا خود خود من در تمام این روزها، داشت عوض می‌شد. خیلی آروم، برای خودم محسوس، برای همه نامحسوس. من امسال به مقدار خیلی زیادی، اون قدر زیاد که اوّلا فکر می‌کردم خارج از تحمّلمه و بالأخره سرریز می‌شم، اذیت شدم. اوّلا فکر می‌کردم هر کی منو می‌بینه تو مدرسه و اینور و اونور، تو دلش بهم فحش‌های غلیظ می‌ده و از دیدنم حرص می‌خوره (بعدها فهمیدم تا حد زیادی درست فکر می‌کردم). آدم‌ها از همون روز اوّل که به من یک «سال» دادند و به اون‌ها نه، جلوی اسمم یک مساوی گذاشتند و نوشتند: «مدال طلای المپیاد ادبی، از همه‌ی نگرانی‌ها و مشکلات ریزودرشت جهان هستی، فارغ» و هر بار که سعی می‌کردند برای من توضیح بدن که من خوش‌بخت‌ترین آدم دنیام و بهتره دهنمو باز نکنم برای غر زدن، انگار با یه چاقوی کند می‌افتادن به جون روحم که پوست بگیرنش. خیلی سعی کردم که بتونم توضیح بدم این یک سال برای کسایی که به دست می‌ارنش به دلایل مختلفی با چالش‌های خیلی جدی و حتی خطرناک همراهه. سعی کردم توضیح بدم بحران هویت یعنی چی و پرت شدن ناگهانی فرد از جمع به تنهایی چه تبعاتی می‌تونه داشته‌باشه ولی راستش خسته شدم. تصمیم گرفتم بذارم فکر کنند من خیلی حالم خوبه. و من از الآن به بعد هم هرگز با هیچ کس درباره‌ی این چیزها صحبت نمی‌کنم. من به جای این که سعی کنم خودم رو برای بقیه توضیح بدم و در بهترین حالت ازشون یه «می‌فهمم» مصنوعی دریافت کنم، سعی کردم که خودم بزرگ شم. و واقعاً هم شدم. من امسال واقعاً آدم صبوری شدم. توی این مدّت غم‌انگیزترین چرک‌نویس‌های وبلاگمو نوشتم و برای خودم تو نوت گوشیم غرغر کردم ولی ظرفیت وجودم واقعاً خیلی بیشتر شد جوری که حس می‌کنم با از سر گذروندن همه‌ی این چیزا، دیگه اتفاقی نیست که از افتادنش بترسم (لطفاً مواردی رو که بدیهیه شکننده‌اند، فاکتور بگیرید). این قضیه خیلی خوش‌حالم می‌کنه مخصوصاً وقتی می‌بینم عکس‌العمل من و یکی دیگه در مواجهه با یه پدیده‌ چقدر فرق داره و من چقدر می‌تونم راحت بگیرم همه چیو. چقدر دیگه احساس وابستگی ندارم به یه شخص یا یه جمع. فکر کنم بزرگ‌ترین دستاوردی که این یک سال می‌تونست برای من داشته‎باشه این بود که با تنهاییم آشتی کنم؛ چیزی که واقعاً فراموشش کرده‌بودم. و فکر کنم من با تمام وجودم حس کردم معنی عبارتی رو که زینب تو کپشن یکی از پست‌های اینستاش نوشته‌بود: «... همراه با درک معنای تنهایی.» دلم برای این مدّت تنگ نمی‌شه ولی دلم می‌خواد آدمی رو که این مدّت بودم سفت بچسبم امّا با درجه‌ی معتدل‌تری از فداکاری برای بقیه. راستش الآن که نگاه می‌کنم، می‌بینم بخش زیادی از ناراحتی‌هام برای این بود که خیلی مراعات شرایط دیگران رو می‌کردم واگه برگردم عقب، شاید نکنم. ولی مطمئن نیستم اون موقع باز هم انقدر حس کنم بزرگ شده‌م. 

این روزها فقط یه نگرانی دارم و اون این که می‌ترسم آماده‌ی حاضر شدن تعداد زیادی آدم به طور ناگهانی و همزمان تو زندگیم نباشم. راستش فکر کنم به این بخش زیادی از روز و شب رو برای خودم بودن عادت کرده‌م. می‌ترسم طول بکشه که بذارمش کنار و بقیه هم که متوجّه نیستند چی درون من می‌گذره طبعاً. باید منتظر بود.


آخرش یه شب ماه می‌اد بیرون

طولانی‌ترین روز سالم رو به شب رسوندم که از لای شاخه‌های پرازبرگ درخت‌های بلند به ماه نگاه کنم و وقتی آسمون تاریک شد، چشمامو ببندم و به صدای قلبت گوش بدم.