دیشب واقعاً افتضاح بود. و از اون جایی که هیچی نداشتم برای آروم شدن، عین بدبختا تلگرامو بالاپایین میکردم و گروههای بهتهلیسترفته رو میگشتم و در نهایت ویسهای درس دادن شهریار رو گذاشتم که کلاً حواسم پرت شه و همه چی یادم بره. و آخرین کلمههایی که میشنیدم الیوت و هایدگر و مرثیه برای فروغ و «حوصلهی نور» و اینها بود. کاملاً خواب بودم ولی توی خواب میشنیدم که شهریار شروع کرد به خوندن یه شعر اسپاسمانتالیستی از پویا عزیزی و من پاشدم نشستم بادقّت گوش دادم. بعد بلندبلند از شهریار تشکر کردم که خیلی جالب بود و حتی گفتم: «چقدر خوب حفظ کردی این همه رو!» و دوباره خوابیدم.
دو روز رو به طرز خوبی با دو قصیده از منوچهری و فرخی و ابیات پراکندهی ابوسعید و رباعیهای خاقانی و غزلهای سعدی و حافظ و مولوی گذروندم و واقعاً راضی بودم از این سؤالایی که طرح کردم. اصلاً همین که این جوری بهم کار میدن رو دوست دارم. عین بچههای کوچیک که ذوق میکنن وقتی قدمای کوچولو برمیدارن. درس دادن قطعاً دهها برابر جذّابه و هنوز خوشحالم که یکی از زیباترین آدمها تجربهش کرد دیروز ولی خب این وادی برای من انقدر شیرینه که با اندکیش هم حالم خوب میشه. خیلی روزهای بنفشی بودن خلاصه. من رو یاد روزای اردیبهشت انداختند و دلم تنگ شدهبود واقعاً.
وسط تابستونه. چندی پیش یکی گفت ۵۰ روز دیگه و من این جوری بودم که ای بابا! اینم که تموم شد! خب حالا چی کار کنیم؟ و پاسخ: هیچی. تا حالا چی کار کردیم؟ مردیم؟ خوش نگذشت که نگذشت. نه که خوش نگذره ها. خیلیم خوب بود ولی فکر میکردم وقتی دوستام از کنکور خلاص شن، معجزه میشه. که خب فکر درستی نبود. و حالا من چی کار کنم؟ این که تلاش کنم خوش بگذره، واقعاً ترحّمبرانگیزه. بهجاش واقعاً دلم میخواد کار مفید بکنم. برم بشینم درس بخونم. اون لابهلاش هم یه تفریح کوچولو. در حد سینمایی، کافهای چیزی. واقعاً من برای این ور و اون ور گشتن و از غذاها و خریدام استوریهای شیک گرفتن آفریده نشدم. شرایطشم نیست حتی.
دورهی المپیاد بچهها شروع شده. خیلی دیر البته. با استاد پهلوی من، پهلوی میخونن. شبهپهلوی در واقع. خط کار نمیکنن -به دلیل ضیق وقت- که خب جا داره خسته نباشید بگم بهشون چون من نصف موهام سر همون الفباشون سفید شد. همه شیفتهی قائم شدهن ولی خب این منم که وقتی میرم تو اتاقش تو دانشکده، بهم شکلات میده. آره. ماحوزی عزیزم رو هم دیدند. و فریاد شوق ز هر سو برخاستهبوده مث که. یکی از بچهها هر شب خیلی جدی بهم میگه کلاسا چطور بود و چی کارا میخواد بکنه و مشورت میگیره که چهها بخونه و اینا. منم همه رو موبهمو و باحوصله جواب میدم و تا جایی که بدونم، کمکش میکنم. بعد ته آخرین تکستش مینویسه: «دوستت دارم» همیشه. واقعاً خوشم میاد که هستم براش این جوری و خودش خیلی مشتاق و باانگیزهس در نتیجه از این حرفا حس خیلی خوبی میگیرم که تا مدّتها میتونم داشتهباشمش. نمیدونم... تا یه ماه پیش اگر اسم دوره رو میاورد کسی جلوی من، پوکرفیس میشدم ولی الآن حس میکنم دلم براش تنگ شده. برای بعضی از کلاسا فقط. خودم در بعضی کلاسا. همین. مثلاً نظرم دربارهی همکلاسیهام خدا میدونه کی و چه جوری عوض بشه.
دلم میخواد بنویسم. ولی باید برم تکستهایی رو بخونم که متین داده برای فردا. خیلی اصرار میکنه که سرعت خوندنمو بیشتر کنم و دیگه میخوام آماده شم خودی نشون بدم که فلان. بله.