دقیقاً تو گل فرورفتنه، دقیقاً. هرچقدر بیشتر تلاش میکنم برای اینکه خودمو نجات بدم -خودی رو که بخشیش اوست-، میرم پایینتر. فشار گلولای به سینهم رسیده و نفسم بالا نمیاد. و نمیدونم چی کار کنم. و انگاری که بدونم، نمیتونم. پاهام سفت و سخت شدهن و توان هیچ حرکتی ندارن، فقط دستامو بالا نگه داشتم. چرا؟
ناتوانی، ناتوانی، ناتوانی، ناامیدی.