بعد از مدتها نامهای رسیده دستم و یه نفر توش بهم محبت کرده. نوشته:
«از دیدار اولت عینک و موهایت را به یاد دارم. دلربا بود. بعد که صحبتی درگرفت، زنده و مشغول و در زندگی به نظرم آمدی. مخالف مشغول و در زندگی کسی است که به زندگی و آنچه به نظر بزرگ میآید شک کرده، بیرون از آن به حیرانی تلو میخورد. با این حال زنده بودنت مرتبهٔ بالایی از توان و تکنیک به تو داده بود که میستودم. اما ستودنیتر اینکه معنی آرمان و طبع بلند را میفهمیدی. این برای من خیلی بزرگ است. ...کیانا شدیدترین محبتی که به تو داشتم وقتی بود که گفتی دوست داشتی زمان ابوسعید بودی. تمام رشتههای آن حس را جذب کردم و با آن پلی به تو در خودم ساختم، هرچند شاید منظور تو چیز دیگری بود. و هرچند این میلم نافی شجاعت است...»
و من؟ هیچ جوابی ندادم، مطلقاً هیچی. بحث این نیست که باب طبع من نبود، که البته نبود، من از دست خودم و خالی بودنم ناراحت شدم. جدا از اینکه به قول یکی یه روز آه تکتک این آدما دامنمو میگیره، چیزی ندارم که بگم آخه. خط آخر نامهش اینه: «ما آدمها از هم چه میخواهیم؟ از داشتن و مصاحبت هم چه میخواهیم؟» خیلی سؤال خوب و مهمیه اما وقتی جواب این سؤال برای خودم روشن نیست، چی بگم دیگه؟ نمیدونم. حتی نمیتونم بهش فکر کنم.
پ.ن: «وحشی» در مقابل «اهلی» و به معنای منزوی و انسانگریز و خونگیرنده. اونجوری که حافظ میگه: «که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم»