و زود بود که بدهد تو را خدای تو تا خشنود شوی

به نام خدای بخشایندهٔ مهربان

بدین بام که برآید

و بدین شب چون تاریک گردد

که نه بگذاشت تو را خدای تو و نه فراموش کرد


کار نشرو تحویل دادم؛ تستای آرایه رو فرستادم برای شاگرد؛ اتاقمو جمع‌وجور کردم؛ رفتم بنیاد ادبیات داستانی، مدخل اصلاح‌شده و نهایی رو هم فرستادم براشون، از مقدمات اولین سفر مأموریتی زندگیم پرسیدم؛ کتابایی رو که امانت دستم بود، پس دادم؛ موهامو کوتاه و ابروهامو مرتب کردم. حتی صداشم شنیدم.

همه بهم لبخند می‌زنن. آمادهٔ آماده‌م.



نظرات 1 + ارسال نظر
آسو نویس یکشنبه 6 مرداد 1398 ساعت 06:20

چقدر یه جور خوبی بود این متنی که نوشتی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد