به نام خدای بخشایندهٔ مهربان
بدین بام که برآید
و بدین شب چون تاریک گردد
که نه بگذاشت تو را خدای تو و نه فراموش کرد
کار نشرو تحویل دادم؛ تستای آرایه رو فرستادم برای شاگرد؛ اتاقمو جمعوجور کردم؛ رفتم بنیاد ادبیات داستانی، مدخل اصلاحشده و نهایی رو هم فرستادم براشون، از مقدمات اولین سفر مأموریتی زندگیم پرسیدم؛ کتابایی رو که امانت دستم بود، پس دادم؛ موهامو کوتاه و ابروهامو مرتب کردم. حتی صداشم شنیدم.
همه بهم لبخند میزنن. آمادهٔ آمادهم.
چقدر یه جور خوبی بود این متنی که نوشتی