چه کنیم با خودمون؟

چیه این حال؟ شاگرد که داری، می‌ری تو آشپزخونه گریه می‌کنی که از سنگینی بغض صدات کم شه. کتابخونهٔ خوشگل و جدیدت رو می‌ارن، کتابا رو از روی میز می‌ندازی توش بدون اینکه برات مهم باشه چی رو کجا می‌ذاری. به بهونهٔ اینکه کسری داره می‌ره، به همه پرخاش می‌کنی. تهش هم هیچی به هیچی. انسان پوچ مازوخیست! چی می‌خواستی؟ چی می‌خواستی به دست بیاری که الان هم نداریش و بال‌بال می‌زنی؟

اگه فقط یه بار بعد دو سال به حرف دلم گوش داده باشم، الانه. شاید این تنها شبه توی نودوهشت که احساس آرامش می‌کنم، کاملاً بی‌دلیل. فقط شاید خوشحالم چون بالاخره می‌خوام حرف بزنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد