بعد این‌همه تاریکی روشنیه بی‌شک*

یه بار دیگه نجاتم داد. سبک شدم، مثل پری که حالا تو چرخش‌هاش به این‌ور و اون‌ور اضطراب و بی‌قراری نیست، رهاییه؛ مثل دونه‌های مروارید گردن‌بندی که دوباره کنار هم می‌شینن و یه‌شکل می‌شن و معنی پیدا می‌کنن. حرف زدم. از همه‌چی گفتم و حرفایی شنیدم که انتظارشو داشتم و نداشتم. گریه کردم، هق‌هق زدم، بند دلم پاره شد. ولی یه وزنهٔ سنگین از روی قلبم رفت کنار. بعد از این‌همه روز، این‌همه ماه، تصویر روشنی پیش چشمام اومد. چون باور قلبی من به بزرگی و خوبی این مرد، مطمئنم می‌کنه که «درست می‌شه». 

خدا رو صد هزار مرتبه شکر که دیدمش. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که حالش خوبه. حال من هم حالا به طرز باور‌نکردنی‌ای خوبه. او هیچ نمی‌دونست که معنویت من چقدر کم‌رنگ و گنک شده، چقدر ناشکر شده‌ام ولی راه خوبی پیش پام گذاشت. من به قول‌هام عمل می‌کنم، من به قولی که بهش داده‌ام عمل می‌کنم چون ایمان دارم که وقتی می‌گه «تو با این کار می‌تونی حالتو بهتر کنی» راست می‌گه چون هیچ‌کس از اول تا آخر، تو این زمین و زمان، من رو بهتر از او نمی‌شناسه. خدا رو شکر. شاید تصمیمم هنوز این باشه که پیوندم رو با گذشته نگسلم، شاید دلم بخواد که بازیگر اول این تراژدی بمونم، چون تک‌تک لحظه‌های با او بودنش رو می‌پرستم، ولی قطعاً قابی که امشب تو ذهنم از یک پایان ثبت شد، خیلی بهتر و امیدبخش‌تر از اون روز بهاریه. 

اون روز بارون گرفت، امشب هم. وسط راه نمی‌دونستم اشکامه یا بارونه و عجیب بود که بعدازظهر داشتم می‌گفتم کاش بارون بیاد و تیرگی‌هامو بشوره، و وسط تابستون اومد. من دنبال نشونه‌م. من به دختربچه‌ای که ته کوچه‌مون جلوی دوچرخهٔ صورتی‌ش وایساده بود، لبخند زدم و گفتم: «دوچرخه‌ت خیلی خوشگله! خودتم خیلی خوشگلی!» و با ذوق تو چشمام نگاه کرد و خندید. هنوز معده‌م می‌سوزه و زیر چشمام به اندازهٔ یه بند انگشت سیاهه، اما حالم بعد از همهٔ اون روزها و شب‌های طولانی تنهایی و اندوهگینی بهتره. چون خندیدم. چون به معجزهٔ وجود او دلم گرم و خوشه حتی اگر مثل آب‌پرتقال و صابون‌های رنگی توی دستام نباشه.


* آره، منم رپ: [Khooneye Bi Saghf- Sadegh]


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد