امروز یهکم کار کردم، دیدم نه، اعصاب ندارم و میزنم متن مردمو آشولاش میکنم. نشستم فیلم دیدم، فیلم کتابی که دارم ویرایشش میکنم درواقع. دوسهتا صحنهٔ زیبا داشت که گریهمو دراورد. و چون دراومد، دیگه قطع نشد. بعدش رفتم نشر و تکتک دقایق بیحاصلترین جلسهٔ دنیا رو شمردم تا تموم بشه و از زیر نگاههای سنگین بزنم بیرون. اول خواستم برم قهوه بخورم، ولی بلیت سینما گرفتم و اومدم پارک لاله تا سانس. از سمت امیرآباد اومدم و تا بلوارو گشتم و هزار جور خاطره برام زنده شد. ولی خب، گام بلندی بود؛ هم از خونه اومدم بیرون و هم پا گذاشتم تو دل ماجرا. منتها دوتا مشکل اساسی هست: یک اینکه اشکام بند نمیاد با اینکه حال روحیم دیگه به افتضاحی ماه گذشته نیست؛ دو اینکه فکر میکنم از این غم اعتیادآور خوشم اومده. البته این زیاد مشکل نیست. برای یکی میگفتم که اون چیزی که به آدم معنا بده و ازش «من» بسازه، ارزشمنده. هرچقدر هم که رمانتیک و اسطورهای، با این حالم مشکلی ندارم.
هوا خیلی خنک و صافه. شاید تا وقت راه افتادن دوبارهم سمت انقلاب برم شیرکاکائو پیدا کنم و با پچپچی که تو کیفمه بخورم. شایدم صرفاً راه برم و به بازیِ کثیف پلیلیستها ادامه بدم. تنهاییِ میون شلوغی هم فاز عجیبیه. شهریورم مث آذر اساساً سخت میگذره.