هیولاهای کوچک طفلی در دبیرستان‌های وطنم پارهٔ تنم

تو سر سگ بزنی پا نمی‌شه بیاد ساعت هفت‌ونیم به شما درس بده که من اومدم! حالا این هیچی. بچه نشسته جلوی من میز اول، با هزار مشقت و بدبختی از توی جامیزش داره کتاب می‌خونه. بهش می‌گم ببین برو اون ته پاتو دراز کن، کولرم می‌زنه بهت؛ راحت کتابتو بخون. می‌بنده کتابو، اخم می‌کنه می‌گه ببخشید. می‌گم جدی گفتم! مگه به اون دوتا اجازه دادم بخوابن چی شد؟ باز سرشو می‌ندازه پایین می‌گه ببخشید. شاهد باشید، خودشون نمی‌خوان معلم خوبی باشما. تازه الان حوصله ندارم بگم هفتهٔ پیش چه انعطافی به خرج دادم.

به خدا من حاضرم سه ساعت لاینقطع از جریان تلفیقی غزل عاشقانه و عارفانه حرف بزنم، هرچند معتقدم غایت انسان تاریخ‌ادبیات درس دادن و حتی دونستن نیست، ولیکن دیگه نه وقت دارم و نه از لحاظ جسمی و روحی کشش که بگم آقا من خودمم شاکی‌ام شما سیزده شهریور مدرسه‌اید. راحت باشید. ای خدا! غلیظ‌ترین تف هستی به این سیستم معیوب آموزش. بیشتر می‌نویسم.

الانم وقت داده‌ام روان‌شناسی بخونن. نگاه کردم دیدم یه مشت دری‌وریه جزوه‌شون. می‌خوام بگم «شناخت» چیه.

بعدش بریم روان‌نویس بخریم، شاد شیم.


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد